باباجی فراتر از توصیف – قسمت سوم

معنویت ستون فقرات زندگی است …

کسانی که “چشم” دارند “خواهند دید”. دیگران نخواهند دید، چون آنها “کوری” را انتخاب کرده‌اند. در دنیای واقعی، اگر کسی فراتر از ایگو و منیت زندگی کند، چیزی برای اثبات وجود ندارد. بالاتر یا پایین‌تری وجود ندارد. هیچکس بهتر یا کمتر نیست. همه برابرند. درست مانند زندگی زمینی، زندگی معنوی نیز به تجربیات و باری بستگی دارد که حمل می‌کنیم. برخی کارماهای سنگین دارند، در حالی که برخی تعلقات و دارایی‌های کمتری دارند. کسانی که بار کمتری (بار کارمایی) دارند، سریعتر سفر می‌کنند. وقتی احساسات بر زندگی حاکم می‌شود بار سنگین‌تر می‌شود. وقتی روح بر زندگی حکمرانی می‌کند بار سبک‌تر است. به همین سادگی است. سادگی، عبادت و خداشناسی است. پیچیدگی‌ها دنیوی و زمینی هستند. هرچه بیشتر پیچیده باشیم، زمینی‌تر هستیم. و همه پیچیدگی‌ها مخلوق ناخودآگاه خود ما هستند. این هیچ ارتباطی به خدا ندارد.

معنویت مسیر ابدیت و انحلال است. هرچه بیشتر سفر کنیم، بیشتر می‌فهمیم که بسیار بیشتر برای رفتن وجود دارد. از طرفی انتظارات ما در نقطه‌ای به پایان می‌رسد و سپاسگزاری جای همه احساسات را می‌گیرد. فقط سپاسگزاری. قدرشناسی ساده و خالص. هیچ چیز دیگری باقی نمی‌ماند. سپس بیان و تجلی ما تبدیل به عشق خالص بی‌قید و شرط می‌شود. سفر ما هموار، راحت و آسان می‌شود. دیگر دوری را احساس نمی‌کنیم. در حقیقت، این دوری و فاصله تبخیر شده و از بین می‌رود. خود مقصد ناپدید می‌شود. این سفر در وحدت کامل به اوج می‌رسد. بنابراین، هرچه بیشتر و جلوتر سفر می‌کنیم، تمام تصاویر ذهنی و پیش فرض‌های ما شروع به حل شدن می‌کنند و ما شروع به پذیرفتن اوضاع همانطور که اتفاق می‌افتند، می‌کنیم. این تعادل ذهنی کامل، تسلیم بی‌قید و شرط در برابر پروردگار متعال است. این مسیر روح ماست. این مسیر شیوا است.

شخصیت از زندگی گذشته به ارث رسیده است ….

ما در طول زندگی‌ها، شخصیت خاصی ایجاد کرده‌ایم که در این زندگی ابراز می‌کنیم. این را می‌توان ذات و سرشت اصلی ما نیز نامید. وقتی عدم مقاومت در فضای درونی ما اتفاق بیفتد، وقتی همه اختلافات و ناسازگاری‌های درونی از بین برود، ذات و سرشت اصلی ما شروع به ذوب شدن می‌کند. این آغاز فنا است. این آغاز یکی شدن با تعالی، یا انحلال است. ما از مراحل یا حالت‌های مختلف سامادی عبور می‌کنیم و در نهایت، در مرحله‌ای کاملا حل می‌شویم، جاییکه می‌فهمیم ما جدا از هیچ چیزی نیستیم. همه چیز، ما هستیم. ما، همه چیز هستیم. هیچ هویت یا شناسه مستقلی وجود ندارد. سعادت و شعف عمیق. هیچ چیز دیگری به جز سعادت و شعف نیست. سعادت و شعف شیوا بودن. شیووهام.

سرنوشتی که شخصیتی سر سخت، عضلانی و جسوری مانند ریچارد را در مسیر باباجی آورد، کارمای زندگی گذشته او است. سادانای (تمرینات معنوی) شدیدی که او در زندگی گذشته خود انجام داد، او را پس از یک دوره اولیه توهم و غفلت، پیش استاد بزرگ آورد، هر چند او از ریشه‌های خود در این زندگی ناآگاه و غافل بود. باباجی هرگز دست هیچ روحی را که به او وصل باشد رها نکرده است. او هرگز مسیر را فراموش نکرد. همه را کنار هم نگه داشت. این همان نوع سرنوشتی است که او (ریچارد) و پسر باباجی را به زندگی من آورد. نخ طلایی که همه ما را به هم وصل کرده است – باباجی است. مطمئنم در ادامه سفرم در آینده با بسیاری از نزدیکان خود، از خانواده باباجی، روبرو خواهم شد. برخی ارتباط ما را تشخیص خواهند داد، برخی نه، اما سفر ادامه خواهد یافت، تا اینکه رودخانه با اقیانوس یکی شود.

گوروی باباجی

تصور یک هنرمند از سیدها بوگاناتار، گوروی باباجی.

سیدها (یوگی کامل) بوگاناتار را گوروی باباجی می‌دانند. سامادی او در پالانی، تامیل نادو است. درست مثل شاگرد معروف و بلند آوازه‌اش، او جاودانه و فنا‌ناپذیر است. بوگاناتار و شاگردانش هنوز هم احتمال دارد در داخل غارهای تپه‌های پالانی مشغول مراقبه باشند. همچنین اعتقاد بر این است که بوگاناتار مجسمه لرد موروگا – خدای حاکم تپه پالانی – را ساخته است. این مجسمه از نه گونه گیاه یا نه نوع زهر (ناوا پاشان) ساخته شده است، که هر یک به طور جداگانه توانایی کشتن دارند، اما اگر در یک نسبت خاص ترکیب شوند، تبدیل به داروی هر نوع بیماری می‌شود. این سیدها اوشاد (داروی سیدها) نامیده می‌شود. همچنین گفته می‌شود که سیدها بوگاناتار مجسمه موروگا را به شکل جوانی باباجی، شاگرد مورد علاقه خود ساخته است.

لرد موروگا از تپه های پالانی

میل و اشتیاق شدیدی برای دیدن معبد بوگاناتار احساس کردم. وقتی به پالانی رسیدم و از تپه بالا رفتم، تقریبا عصر بود. بسیاری از مردم در سراسر محوطه معبد می‌دویدند و بدون هیچ دلیل مشخصی فریاد می‌زدند، واقعا با ذهن سکوت گرای من جور نمی‌آمد. تصمیم گرفتم که به استاد بزرگ، بوگاناتار در محل سامادی او احترام بگذارم و از آنجا خارج شوم. وقتی به آنجا رسیدم، آن مکان نیز شلوغ بود. صف طولانی بود. به نظر می‌رسید همه برای رفتن به معبد بوگاناتار عجله دارند. به داخل معبد رفتم، اما به دلیل ازدحام جمعیت نتوانستم در آنجا بنشینم و مراقبه کنم. بنابراین بیرون آمدم و جایی نسبتا آرام‌تر، در کنار بوگار سامادی پیدا کردم. آنجا نشستم و مراقبه کردم. ساعت تقریبا ۸ شب بود.

سیدهای بزرگ. آنچه در مورد آنها می‌دانیم
در مقایسه با آنچه نمی‌دانیم ناچیز است.

به سیدهای بزرگ احترام گذاشتم. همچنین از او به خاطر مورد رحمت و لطف قرار دادن زمین و برکت دادن به همه ما تشکر کردم. ناگهان یک سنگ داغ از ناکجا روی ران پایم افتاد. کمی درد داشت. داغ بود، انگار از اجاق بیرون آورده شده است! به اطراف نگاه کردم تا ببینم شاید کسی آن را به سمت من پرتاب کرده است. کسی نبود. از روی پایم، روی زمین افتاد. مدتی منتظر شدم تا خنک شود و سپس آن را برداشتم. این سنگ شبیه سر یک فیل بود – لرد گانشا!!! از لطف ماها‎سیدها مات و مبهوت شدم. این را به عنوان یک برکت مشهود از طرف گوروی باباجی در نظر گرفتم. خوشحال و راضی بودم. سنگ را در جیبم گذاشتم، آن را به خانه پدر و مادرم آوردم و در معبد آنها نگه داشتم. مسیرم را از پایین تپه به سمت اتاقم در هتل شروع کردم. قبل از آن، دارشان لرد موروگا، خدای حاکم معبد را گرفتم و جرعه ای از شیری که با آن مجسمه را می‌شستند، نوشیدم. تصور بر این است که این شیر کیفیت داروی سیدها را داشته باشد. علاوه بر این سیدها بوگاناتار را لائوتسه چین می‌دانند. گفته می‌شود یکی از شاگردان بوگاناتار، چینی است. نام او پولیپانی است. بوگاناتار همچنین روش درمانی “کایا کالپا” را ایجاد کرد که باعث بازگشت جوانی و سرزندگی در افراد پیر می‌شود. داستان های زیادی به بوگاناتار، یوگی جاودانه و نامیرا نسبت داده شده است. بیایید به قدوم نیلوفرین او سجده کنیم.

واسطه های شگفت انگیز

در سال ۲۰۰۹، پس از حضور در یک ازدواج در هند، آماده می‌شدم که به مسقط برگردم. تصمیم گرفتم به ریچارد سری بزنم و او را در خانه‌اش ببینم. خانه او در مسیرم به فرودگاه بود. مطمئن نبودم که آنجا باشد، چون مدت طولانی با هم ارتباط نداشتیم. قطار دقیقا قبل از طلوع آفتاب رسید و من صبح زود به شهر آمدم، در هتل اتاق گرفتم، خودم را مرتب کردم، صبحانه خوردم و سپس با ریچارد تماس گرفتم. معمولا دسترسی به او از طریق تلفن بسیار آسان نیست. وقتی تماس گرفتم، او بلافاصله جواب داد و گفت: “منتظرت بودم. مطمئن نبودم که امروز یا فردا به اینجا می‌آیی.” پرسیدم “کی می توانم تو را ببینم؟” گفت: “همین الان.” تمام. من خیلی سریع خانه‌اش را پیدا کردم و دوباره، مثل دفعات قبل بود. بودن در کنار این پسر باباجی احساس بسیار خوبی بود. هر دوی ما از دیدار دوباره همدیگر بسیار خوشحال شدیم. به محض اینکه در اتاق نشیمن نشستم، ظرف پنج دقیقه زنگ در به صدا درآمد و یکی از دوستان ریچارد به نام آلفرد آمد.

استادان واقعی نمایانگر حقیقت ابدی هستند … آنچه می‌بینیم یا
می‌شنویم در مقایسه با آنچه در واقع هستند هیچ چیز نیست !!!

داستان آلفرد

من قبلا هرگز بطور حضوری با آلفرد ملاقات نکرده بودم. ما اصلا یکدیگر را نمی‌شناختیم. هرگز درباره همدیگر نشنیده بودیم. او اصلا نمی‌دانست که من وجود دارم. با این حال، سه روز قبل از ملاقاتمان، او رویایی داشت که در آن به وضوح من را دید که در یک لباس سفید ایستاده‌ام و توسط افراد بسیاری احاطه شده‌ام. این به نوعی یک مراسم تشرف بود. آلفرد هم آنجا نشسته بود. در خواب، برگشتم و به او گفتم: ” به دیدار تو می‌آیم. نگران نباش. آنچه را که نیاز داری به تو می‌دهم.” بعد خواب تمام شد. با وجود اینکه او این خواب را برای ریچارد توضیح داد، نمی‌توانستند پیام موجود در خواب را بفهمند. از آنجایی که آلفرد من را قبلا ندیده بود، این خواب یک راز باقی ماند تا زمانی که با من ملاقات کرد. شب بعدی، (شب قبل از ملاقاتش با من) او خواب دیگری دید که در آن ساتیا‌سای بابا آمد و به او گفت – به همین واضحی، “من موهان را پیش تو می‌فرستم. او آنچه نیاز داری را به تو می‌دهد.” این دوباره یک راز و معما بود. او هنوز هیچ کسی به اسم موهان را ملاقات نکرده بود. و او همچنین این خواب را با خواب شب قبل مرتبط نکرد. وقتی او من را در خانه ریچارد دید، ناگهان همه چیز جور درآمد. او برای چند ثانیه خیره به من در شوک آنجا ایستاد و سپس بدون هیچ رودربایستی گفت: “به من بده.” گفتم: “بنشین. اجازه بده تو را برای دریافت آن آماده کنم.” نشست و ریچارد در طرف دیگر نشست. و شروع به صحبت کردیم. به محض دیدن آلفرد، دستور درونی دریافت کردم تا او را به “شاكتی پات” مشرف كنم. برای من روشن شد که چرا به این شهر آمدم و چرا او در مقابل من ظاهر شد. هدف، واقعا الهی بود و این توسط اساتید بطور کامل و عالی هماهنگ شده بود.

آلفرد مرد بسیار حساسی است. او از همه دوری می کند. او به انرژی بسیار حساس است و می‌تواند ارواح و اساتید را براحتی ببیند. او همچنین کاملا به باباجی وصل است و توسط باباجی به هند آورده شده بود. باباجی و سای‌بابا تقریبا هر روز با او ارتباط برقرار می‌کنند. او به آمریکای مرکزی تعلق دارد. روزی که با من دیدار کرد قرار بود به تایلند برود، به دلیل اینکه ویزای هند او در حال انقضا بود و به دلیل سوتفاهم با آژانس مسافرتی، بلیطش کنسل شده و پرواز برای روز بعد دوباره برنامه ریزی شده بود. هدف واقعی این سردرگمی و اشتباه در واقع دیدار ما بود.

سای و بازی الهی (Leela) ویبوتی او

داستان آلفرد هم عجیب تر از تخیل و افسانه است. او در حال برقراری ارتباط با باباجی بود و خیلی زود به ساتیا‌سای بابا علاقه مند شد. او اشتیاق شدیدی برای ملاقاتِ بابا حس کرد. او سخت کار کرد و پول کافی برای آمدن به هند و ملاقات بابا جمع کرد. او حدود دو سال کار کرد تا برای انجام این سفر آماده و آزاد باشد. به این ترتیب، او به آشرام سای‌بابا رسید. او در میان جمعیت نشسته بود و مشتاقانه منتظر ورود بابا بود. وقتی بابا را دید، منقلب و احساساتی شد. این واقعا یک رویای بزرگی بود که داشت به واقعیت می‌پیوست. ناگهان در مقابل او بابا خاکستر مقدس (ویبوتی) را در دستش بوجود آورد و آلفرد به وضوح دید که بابا ویبوتی ​​را از یک کپسول مخفی در آستین بیرون می‌آورد. دلش شکست. “بابا یک شعبده باز است؟! آیا من با خرج کلی پول این همه راه تا هند را برای دیدن یک جادوگر آمدم؟!” – ذهنش درگیر شد. او کاملا داغون و شکسته شد. او با عجله به اتاقش در هتل برگشت، روی صندلی نشست و از قلبش بلند گریه کرد. او کاملا احساس خیانت و سرخوردگی می‌کرد. او مطمئن نبود که چه مدت زمان گریه کرده است. در همین حال، تصمیم قطعی گرفت که چمدانش را جمع کند و روز بعد پوتاپارتی را ترک کند. ناگهان بوی ویبوتی ​​بابا را حس کرد و سرش را بالا آورد تا نگاه کند. او از دیدن بابا به شکل فیزیکی در اتاق که درست مقابلش ایستاده بود شوکه شد!!! بابا یک سیلی محکم به صورتش زد و گفت: “توی احمق، فکر می‌کنی من شعبده باز هستم؟ فکر می کنی تو را به اینجا آورده‌ام تا سحر و جادو نشانت دهم؟ من دائما درخت ایمان را تکان می‌دهم تا شاخه های مرده و تاماس را بریزد. می‌خواستم چند نفری که برای آزمایش من آمده بودند سرخورده و دلسرد کنم. آنها جلوی تو نشسته بودند. آنها هیچ ایمانی نداشتند. آنها واجد شرایط دریافت برکت و انرژی من نیستند. به همین دلیل آن صحنه را ایجاد کردم. آنها هرگز برنخواهند گشت. اما تو … من تو را به اینجا آوردم. تو بمان” بابا دستی به شانه اش زد و ناپدید شد. مدتی طول کشید تا بتواند از این تجربه عالی و باورنکردنی به خود بیاید. اما او ماند. از آن شب به بعد، او تقریبا هر روز فیزیکی یا آسترالی بابا را ملاقات می‌کند. او شروع به صحبت کردن با بابا کرد، یا بابا با او صحبت می‌کرد

آلفرد به تدریج قدرت‌های زیادی را کسب می‌کرد. او حتی می‌توانست ذهن حیوانات را بخواند. او چنان حساس شد که از انواع ارتباطات غیرضروری با مردم یا هر نوع معاشرتی اجتناب می‌کرد. او بیشتر و بیشتر درونگرا شد. ریچارد نزدیکترین دوست او بود. در این روز، او به ملاقات ریچارد در خانه‌اش آمده بود و آنجا بود که ما همدیگر را ملاقات کردیم. به این ترتیب، بابا در خواب به آلفرد گفته بود كه من را پیش او می فرستد. اما نمی‌دانست که من را در خانه ریچارد ملاقات خواهد کرد.

دلیل … پایان …

ما روبروی هم نشسته بودیم که آلفرد در یک لحظه پرسید: “آیا شما کریا یوگا تمرین می‌کنید؟”

کهکشان اساتید … یک سنت (تردیشن)

گفتم: “نه، من هیچ چیز خاصی را تمرین نمی‌کنم.” وقتی پرسیدم که چرا این سوال را پرسیده، گفت: “من تقریبا می‌توانم تمام اساتید کریا یوگا را همراه شما ببینم که از طریق شما کار می‌کنند.” ریچارد وسط آمد و گفت: “من هم این را دیدم. این، همه ما را به هم وصل می‌کند. اساتید یکسان، سنت و مکتب (تردیشن) یکسان. ما یک خانواده هستیم.” جالب بود که چطور من و دو آمریکایی در طی این جلسه بسیار غیرمنتظره، در یک مکان عجیب، در مورد چیزی ناملموس و ظریف بحث می‌کردیم. ریچارد هرگز اجازه نمی‌دهد کسی وارد خانه او شود مگر اینکه در مورد انرژی مهمان مطمئن باشد. آلفرد هم نسبت به انرژی‌ها بسیار حساس است. چند دقیقه بعد، آلفرد از هیجان فریاد زد: “موهانجی، یک اتفاقی دارد در بدنم می‌افتد.

می‌توانم حس کنم چاکراهایم در حال انقباض و انبساط هستند. می‌توانم تغییر انرژی را احساس کنم. حباب ها در درون در حال ترکیدن هستند!” گفتم: “لطفا ساکت بنشین و آرام باش. دارم روی تو کار می‌کنم.” بعد از یک ساعت، او را به “شاکتی پات” مشرف کردم. و در حالی که این کار را می‌کردم، ریچارد که مشغول تماشا بود، به حالت خلسه رفت. بعد از تشرف، همه ما مدتی مراقبه کردیم. سپس، آنها تجربیات خود را به اشتراک گذاشتند. ریچارد گفت: “موهانجی، آمدن و رفتن همه اساتید کریا یوگا، باباجی، مسیح، سای‌بابا، لرد داتاتریا و بسیاری دیگر از اساتید از درونت را هنگامی که تشرف آلفرد را شروع کردی، دیدم. قدرت و انرژی آنقدر زیاد بود که بلافاصله به سطح و مرحله دیگری منتقل شدم.” آلفرد هم همین را دید. او گفت: “موهانجی، احساس می‌کنم دیر یا زود، دست یافتن به تو آسان نخواهد بود. احساس می‌کنم اساتید شما را برای چیزی بسیار بالاتر آماده می‌کنند. افراد بیشتر و بیشتری می‌آیند تا در موردت بدانند.” سپس، هر دوی آنها چند نکته در مورد مسیر و آینده من گفتند (در واقع آنها فقط آنچه را که باباجی قبلا در ارتباطات قبلی به من گفته بود، تکرار کردند. این برای من مانند یک تاییدیه مجدد بود، چون هر دوی آنها با باباجی و همچنین سای‌بابا به طور مرتب صحبت می‌کنند). سپس به ریچارد گفتم: “پس از ارتباط طولانی من با باباجی در دوبی، هرگز پیش من نیامده است. چرا چنین است؟” ریچارد گفت: “موهانجی، آیا می‌دانی چرا این روزها باباجی چندان پدیدار نمی‌شود؟ او در حال سکوت است. او هر زمان که روی سیارات یا کهکشان‌های دیگر کار می‌کند، این کار را انجام می‌دهد. او می‌تواند همزمان روی بسیاری از مکان‌ها کار کند. او واقعا همه جا حاضر است. اما بله، او چندین بار بیشتر، پیش تو خواهد آمد. باباجی همیشه به قول خود عمل می‌کند. او به تو گفته که در زمان لازم با تو ارتباط برقرار خواهد کرد. او این کار را خواهد کرد. صبور باش. فقط یک سال دیگر زمان بده. این زمان پختگی و کمال تو نسبت به مطالبی است که قبلا به تو منتقل کرده است. تو به زمان نیاز داری تا همه چیز را هضم و زندگی کنی، مگر نه؟ “ اگرچه او جمله آخر را به عنوان شوخی بیان کرد، معنای عمیق‌تری از آن درک کردم. اساتید واقعی هرگز شاگردان خود را با عجله و شتاب پُر نمی‌کنند که باعث سوء هاضمه و رودل شود. آنها به شاگردان زمان می‌دهند تا درک، هضم و رشد کنند. ما در مورد چیزهای بسیار بیشتری از باباجی، بابا و تردیشن حرف زدیم و بعد از حدود چهار ساعت از هم جدا شدیم.

باباجی و یک کهکشان از اساتید برای ارتقا موجودات از سطح پایین آگاهی، بی‌وقفه کار می‌کنند. اما دقیقا مانند روح که هرگز حضور خود را به ما تحمیل نمی‌کند، آنها هم هرگز چیزی را به کسی تحمیل نمی‌کنند. هنگامی که ما خود را آماده کنیم و واجد شرایط شویم، آنها ظاهر می‌شوند و بی‌قید و شرط ارائه می‌دهند. ایگو یا منیت بزرگترین سد و مانعی است که باید از آن عبور کنیم. من تا به امروز هرگز دیگر با آلفرد دیدار و گفتگو نکردم. و بعد از این دیدار چند ماه پیش، با ریچارد نیز ارتباط چندانی زیادی نداشتم. هر چند ما به شکل آسترالی ملاقات می‌کنیم.

تجربه شیوا

درخشش درونی – به بیرون جاری می‌شود.

این یک انحراف اندکی از تجربه من با باباجی است. اما از آنجا که به شما قول داده‌ام که تجربه شیوا خود را تعریف خواهم کرد، با اجازه شما، بگذارید این مسیر انحرافی را بروم.

یک روز پس از تولد من در سال ۲۰۰۷ بود – ۲۳ فوریه. پیش پدر و مادرم بودم و تصمیم گرفتم روز تولدم را در یک آشرام نزدیک جشن بگیرم. معمولا تولدم را با غذا دادن به کودکان فقیر جشن می‌گیرم. اما آن روز، از صبح احساس سرگیجه می‌کردم. سرم می‌چرخید. احساس خیلی ناخوشایندی داشتم و همچنین کمی حالت تهوع داشتم. عصر به آشرام رسیدم. وقتی به آنجا رسیدم، تقریبا درمانده بودم حتی دید چشمم تار شده بود. نمی‌توانستم افراد را به وضوح ببینم. اما برای دوری از سوال و جواب غیرضروری تا جایی که می‌توانستم طبیعی رفتار کردم. آن روز صبح، بدون هیچ دلیل خاصی تمایل شدیدی به خرید کتاب “شیوا سوترا” داشتم. تا ساعت ۸ عصر با سوامی آن آشرام صحبت کردم و به او گفتم، بدون هیچ دلیل مشخصی خیلی حال مساعدی ندارم. او گفت: “بسیار خب. بیا کمی قدم بزنیم و هوای تازه تنفس کنیم.”

جلوه ای از کوه کیلاش

او مرا بیرون برد و به سمت خانه دیگری در مجموعه آشرام که کمتر از ۵۰۰ متر فاصله دارد، رفتیم. تنها چیزی که یادم می‌آمد رسیدن به آن مکان، ورود به سالن و نشستن روی صندلی نزدیک یک میز بود.

خاکستر مقدس از بالای سر من شروع به بیرون آمدن کرد و سپس به آرامی روی بدنم می‌ریخت (خروج خاکستر مقدس از ساهاسرارا نشانه‌ای از کارماهای سوخته است. وقتی آخرین بقایای کارما تمام می‌شوند، مانند آتشفشان، با شدت زیاد سوخته و از ساهاسرارا بیرون ریخته می‌شوند. این نشانه و نماد داتاتریا تردیشن است). بدن من شفاف بود و نور شدید درخشانی از درون می‌تابید. پلکهایم طلایی شدند. نور به لباسهای من نفوذ کرد و به دنیای بیرون پخش می‌شد. فراتر از وصف گسترده شدم. همه چیز درونم بود. موهان وجود نداشت.

حل شدن در آگاهی طلایی

ویبوتی مدام جریان داشت… زمان و مکان وجود نداشت. هیچ گوناسی (شاخص) مانند ساتوا، راجاس یا تاماس وجود نداشت، هیچ هویتی وجود نداشت. همه چیز در کسری از ثانیه پاک شد. نیاز به بازگشت به زندگی نیز وجود نداشت… نمی‌دانم چه مدت در آن حالت بودم. تنها چیزی که بعد از مدتی شنیدم صدای سوامی بود که به سایر آشرامی‌ها فریاد می‌زد: “شیوا اینجاست! سریع بیایید… دوربین را بیاورید.” به آهستگی آگاهی نسبت به بدنم را به دست آوردم، اما مدتی طول کشید. متوجه شدم که افراد زیادی در اطراف من هستند. متوجه نور فلش شدم. سپس در یک لحظه، چشمهایم را باز کردم.

افراد زیادی را در مقابل خودم دیدم. عکس اول نمای گذرایی از روشنایی که از داخل بدن من بیرون می‌آمد را گرفت (سوامی گفت که شدت روشنایی آنقدر شدید بود که در ابتدا نمی‌توانست اجازه ورود به کسی بدهد چون آنها (به خصوص پایانه‌های عصبی آنها) توان تحمل این سطح از انرژی را نخواهند داشت). عکسهای بعدی فقط بدن فیزیکی من را با ویبوتی و حالت پس از آن تجربه را گرفت. همانطور که گفته شد، “تصاویر می‌توانند خیلی بیشتر از کلمات صحبت کنند.” بنابراین، از عکسها لذت ببرید.

چشم سوم، مار و خاکستر مقدس، همگی بسیار روشن و واضح …

این تجربه به آگاهی من سرعت داد. سطح آگاهی من تغییر کرد. از آن زمان، من بدون هیچ تلاشی شروع به تغییر در سطوح آگاهی مختلف کردم.

وقتی یک رهرو، تبدیل به مقصود می‌شود، هستی محدود او در ماهیت نامحدود حل می‌شود. او بسیار فراگیر، کاملا شفاف و زلال، سرزنده، درخشان، بطور ظریفی پرتکاپو می‌شود و در آگاهی کامل به حیات ادامه می‌دهد. منبع آنی
اطلاعات از عوالم بالاتر بدون زحمت و بی‌وقفه می‌شود.
این چیزی است که بلافاصله پس از تجربه شیوا نوشتم:

وقتی به قلمرو و عوالم شیوا، آن متعالی، می‌رسیم، همه چیز حل می‌شود. همه چیز با یگانه ادغام می‌شود. این تنها یک درخشندگی گسترده، بیکران، کاملا آرام و آگاه به همه چیز است. تمامی سیارات، خورشیدها، ستارگان گوناگون و گستره های مختلف هستی، حقیقتا به قسمتهایی از وجود بیکران شیوا، آن متعالی، بدل می‌شوند. همه آنها در درون، حاوی روشنایی نامتناهی هستند که آگاهی برتر را دارد. این تجربه من در ۲۴ فوریه ۲۰۰۷ بود. آن حالت را می‌توان حالت پدر یا الله یا پارابراما نامید، همگی یکسان هستند. تنها چیزی که نیاز می‌باشد درک این مفهوم است.

بیکرانی غیرقابل درک – شیوا

وقتی هستیِ محدود به نام موهان، تبدیل به شیوا شد، در ابتدا فقط شعف، سعادت و برکت وصف‌ناپذیری وجود داشت که مرا در بر گرفت. سعادت و برکت بی‌پایان. سعادت و برکت رهایی. سعادت و برکت بی‌بدن بودن. با بودن در آن حالت گستردگی، با همه موجودات جهان یکی شدم. آگاهی محدود موهان با کل کائنات درهم آمیخت و با هر دو هستی محدود و نامحدود یکی شد. در آن حالت گستردگی، تنها می‌توان عشق را بیان کرد، همان ذات و طبیعت ما. من تبدیل به هر موجودی شدم و هر موجودی به من تبدیل شد.

عقل و هوش انسان نمی‌تواند حالت شیوا را درک کند. انسان ها فقط در صورت دست برداشتن از انسان بودن می‌توانند آن حالت را تجربه کنند. آنها باید از بدن، ذهن، عقل، منیت و هر جنبه دیگری بیرون آیند و خالی، پاک و خالص شوند. حالت شیوا، آن نهایت خلوص و پاکی است. عقل انسان دارای محدودیت است و بانک اطلاعاتی آن یعنی نا خودآگاه، معمولا مملو از خاطرات ذخیره شده و احساسات مرتبط به آنها است و این همان چیزی است که می‌تواند به آن مراجعه کند. حالت شیوا را هرگز نمی‌توان از این راه ذخیره و استخراج کرد. فقط می‌توان آن را تجربه کرد آن هم زمانی که بتوانیم عملا از “حالت انسان بودن” خود صعود کنیم.

هرگاه عقل و هوش تلاش می‌کند تا درک کند، بشر بعد و جنبه شیوا را گم می‌کند. انسانها با “فعالیت کردن” نمی‌توانند به حالت شیوا برسند. چه آن عمل ماهیت فیزیکی باشد یا عقلی، ” فعالیت کردن” منجر به اقدام و حرکت می‌شود. عمل بیانگر و تجلی دوگانگی است. دوگانگی، توهم از حالت حقیقی شیوا است که دربرگیرنده همه چیز است و به شکل غیر دوگانه وجود دارد. حالت شیوا حقیقتا حالت یگانگی است. بشر فقط از طریق “بودن” می‌تواند به حالت شیوا برسد، بودن در حالت شیوا.

در آن حالت کامل سعادت، برکت و عشق، آن وجود تحول یافته تصمیم می‌گیرد که روح‌های بیشتری را به جایگاه و مقام او- آن متعال – هدایت کند. این یک عمل خالص، شکل گرفته از روی عشق و شفقت است. با این کار، او خودش را هدایت می‌کند؛ چون همه چیز بخشی از خود اوست. مثل این است که قسمتی از بدن کثیف می‌شود، آن را می‌شوییم و تمیز می‌کنیم. درست مثل همین، وقتی بعضی از روح‌ها در تاریکی جستجو می‌کنند، روح‌های رها شده، با درک و آگاهی کامل از اینکه این روح‌های در تاریکی، در اصل بخشی از خودشان هستند، آنها را به سمت نور راهنمایی می‌کنند. با این کار، آنها بیشتر کامل می‌شوند …

تولد مراقبه “پاور آف پیوریتی”

محل برگزاری، افراد، برکت – همه توسط بابا فراهم شد.

سه ماه پس از تجربه شیوا، حدود ساعت ۴ صبح بیدار شدم و بلافاصله انرژی بسیار بالایی را در درون و اطرافم احساس کردم. مراقبه پاور آف پیوریتی (قدرت خلوص) توسط بابا به من داده شد (من همه اساتید را به عنوان بابا می‌دانم، چون در عوالم دیگر هیچ اهمیتی برای اسم و هویت وجود ندارد. همه در هماهنگی با هم، تحت هدایت متعال کار می‌کنند. این تجربه من است.). بنابراین، هنگامی که از خواب بیدار شدم و از من خواستند که مراقبه را بنویسم، از آنچه که قرار است با آن انجام دهم آگاه نبودم. هیچ تصوری از آنچه می‌نوشتم نداشتم. حتی از مضمون و محتوای آن آگاهی نداشتم.

همانطور که در حال انتقال بود، برای من فقط ۱۰ دقیقه طول کشید تا مراقبه را با استفاده از لپ تاپم تایپ کنم. مثل این بود که بابا انگشتانم را حرکت می‌داد. همه چیز مثل روز روشن بود. وقتی فهمیدم که این یک مراقبه تمام و کامل است، از بابا پرسیدم: ” قرار است با آن چه کار کنم؟ آیا قرار است مراقبه کنم؟” او گفت “نه. تو باید تدریس کنی.” بلافاصله درون گرای درون من مخالفت کرد: “نه بابا، من برای چنین چیزی ساخته نشدم. شما می‌دانید که من درون گرا هستم.

همه استادان یکی هستند. خدا مالک واقعی است …

نمی‌توانم بگردم و به مردم بگویم – هی، بیا اینجا، من به تو یک مدیتیشن آموزش خواهم داد. علاوه بر این، من از جنس گورو نیستم. من یک آدم عادی هستم، با تمام نقاط قوت و ضعف انسان‌های معمولی.” بلافاصله جواب آمد: “این مشکل تو نیست. ما افراد را برای تو می‌فرستیم. متوجه باش افرادی که به تو مراجعه می‌کنند توسط ما فرستاده شده‌اند. افراد دیگر به تو دسترسی نخواهند داشت. همچنین آنها تو را درک نخواهند کرد. نقطه قوت تو لطافت و ظرافت توست. تو توانمندی. تو نماینده تردیشن (Tradition) ما خواهی بود.” دوباره، ذهن منطقی من مخالفت کرد: “به افرادی نیاز دارم که در این زمینه به من کمک کنند، به خصوص این ماموریتی که به عهده من می‌گذارید بسیار بزرگ است.” جواب این بود: “این هم مشکل تو نیست. ما همه چیز را در زمان مناسب پیش خواهیم برد. فقط باش.” فهمیدم که دوران تعطیلات و تفریحم تمام شده است و در آستانه انجام یک ماموریت بسیار بزرگتر هستم. 🙂 سیر و سفر شروع شده است!!!

مراقبه را در یک استودیو به راحتی و بدون زحمت ضبط کردم، چون در آن زمان در حال انجام برنامه رادیویی به نام جهانِ موهان بودم که محبوبیت قابل قبولی در بین محافل معنوی داشت. همانطور که بابا گفت، مراقبه ما در دوبی شروع شد. مراقبه‌ شروع به گسترش هر چه بیشتر و بیشتر کرد و به مرحله‌ی کنونی رسیدیم. من برای رسیدن به این هدف چه کاری انجام داده‌ام؟ هیچ. این بازی الهی است. همه سوال و جواب‌ها و بلاگهای من نیز همینطور هستند. من هرگز مطالعه نمی‌کنم و آماده نمی‌شوم. پاسخ‌های مناسب در زمان مناسب اتفاق می‌افتند. راه ما بسیار خالص و ساده است. بدون توقع، بدون شروط. فقط این دو پایه و ستون اصلی. خلوص و ایمان. ما بر اساس عشق بی‌قید و شرط، فراتر از همه موانع ساخت بشر مانند طبقه، فرقه، کشور، جامعه، فرهنگ و رنگ عمل می‌کنیم.

با اینکه مراقبه را در ماه می ۲۰۰۷ دریافت کردم، تا سپتامبر نه هیچ کلاسی برگزار کردم و نه تلاشی در ضبط آن کردم.

بیبا (بیبا یا بیلیانا همسر استاد موهانجی که بعدها لقب دِوی موهان (Devi Mohan) را دریافت کرد.) بلافاصله بعد از دریافت مراقبه بطور تله پاتی، کل متن را دید و به من گفت: “این شگفت انگیز است. تو باید این را پخش کنی.” پاسخ کاملا واضح و روشنی در آگاهی من ظاهر شد: “من این کار را رایگان، به عنوان خدمتی به جامعه انجام خواهم داد. این زمینه بُعدی خواهد بود که از طریق بنیاد خیریه آموکِر انجام می‌دهم. ما از طریق آموکر، به طور عملی به فقرا و درماندگان جامعه کمک می‌کنیم. از طریق مراقبه پاور آف پیوریتی ، روی سبک‌بار کردن موجودات کارماییِ سرگردانی به نام انسان کار خواهیم کرد.

“چطور می‌توانم؟” ما همیشه آتش پشت دود را فراموش می‌کنیم
– دستان نامرئی که باعث می‌شوند آن اتفاق بیفتد

سبک‌باری و پاکسازیِ شرطی شدگی‌هایی که فرد در طول زندگی‌ها با خود حمل می‌کند، قطعا زمانبر است. اگر تغییر در چرخه تولد و مرگ یک ضرورت است، پس تعهد و صبوری، یک باید است. ایمان، یک باید است چون ممکن است پاکسازی که صورت گرفته ملموس نباشد. با این حال، مطمئنا موثر خواهد بود.”

در اکتبر ۲۰۰۷، بیبا پیشقدم شد و اولین مراقبه در دوبی را که من خودم هدایت و اجرا کردم، ترتیب داد. سپس هر هفته کلاس‌ها برگزار می‌شدند. افراد پاکسازی شدیدی را تجربه کردند. برخی ارتباط با اساتید را تجربه کردند. برخی پاسخ سوالات خود را حتی بدون اینکه آنها را بپرسند، دریافت کردند. برخی تجربیات شگفت انگیز خاصی داشتند. به این ترتیب همه تجربه خاص خود را دارند و در حال نتیجه گرفتن هستند. مثل همیشه، بعضی ثابت قدم و متعهد هستند. برخی فقط برای دیدن می‌آیند. برخی برای آزمایش و امتحان. بعضی برای مزه کردن. برخی قدردانی می‌کنند. برخی انتقاد می‌کنند. برخی مسخره می‌کنند. برخی ستایش می‌کنند. این چیزی غیرعادی نیست. این روشی است که دنیا عمل می‌کند. ما کلاسها را رایگان اجرا می‌کنیم و از کمک‌های مالی داوطلبانه برای هزینه مکان برگزاری و فعالیتهای خیریه استفاده می‌شود. بنابراین افراد بسیاری، تناسخ‌های عشق، گرد هم آمدند و این اتفاق را رقم زدند. آنها آن را به جلو می‌برند. به آهستگی، مراقبه‌ پاور آف پیوریتی همانطور که افراد، احساسات و تجربیات خود را با دیگران به اشتراک گذاشتند، به کشورهای دیگر گسترش یافت. ما هیچ کمپین یا بازاریابی انجام ندادیم. کلماتِ بابا همیشه در گوش من می‌پیچد: “متوجه باش کسانی که به سوی تو می‌آیند توسط ما فرستاده شده‌اند.”

ارتباطات الهی

وقتی نیاز اتفاق می‌افتد، شکل و فرم رخ می‌دهد. شکل و فرم هیچ ارزشی ندارد، نیاز ارزش دارد… که فرم را ایجاد کرده است.

یک تجربه حقیقی: در یکی از کلاسهای ما در دوبی، در حالی که به سوالات پاسخ می‌دادم، ناگهان همه دیدند که اتاق با انرژی زیبا، بنفش رنگی پر شده است – همه بلافاصله ساکت شدند. بیشتر از یک ساعت در سکوت مطلق آنجا نشستیم. نه هیچ تلفنی زنگ خورد و نه کسی از بیرون، مزاحم شد. وقتی به خودمان آمدیم، همه تقریبا هم صدا گفتند: “اوه خدايا. باباجی را دیدم!!! باباجی بود!!!” این واقعی بود. تفاوت بزرگی بین صحبت کردن من و تجربه آنها وجود دارد. تجربه را نمی‌توان انکار کرد. این تغییر دهنده زندگی است. ما در اکثر کلاس‌های خود چنین تجربه‌هایی را با اساتید مختلف داشته‌ایم.

شهود – یا فرافکنی‌های ذهن

شهود و ارتباطات دو نوع هستند. یکی، فرافکنی ذهن است. احساس می‌کنیم، “من راما را دیدم.” من کریشنا، یا مسیح یا بودا را دیدم.” آنها این را به من گفتند، آنها آن را به من گفتند” و غیره. اینها فقط عطش ذهن برای قدردانی است بطوریکه آرزوی عمیق برای ارتباط الهی به شکلِ یک به ظاهر واقعیت به شما باز می‌گردد. این هیچ تاثیری ماندگاری بر شما نخواهد داشت. شما هیچ تغییر واقعی در ذات و سرشت خود نخواهید داشت. امتحان، خودِ زندگی واقعی است. اگر یک تغییر اساسی در ذات، قابل مشاهده در زندگی واقعی وجود داشته باشد، این بدان معناست که ارتباطات واقعی بودند. در غیر اینصورت، درست مثل یک رویا، چیزی است که می‌آید و می‌رود. شما همان خواهید بود. شما تنها زمانی آشفته و خرد می‌شوید که مجبورید با زندگی واقعی روبرو شوید. ارتباطات واقعی، تغییر دهنده زندگی هستند. آنها همیشه شما را به ابعادی متفاوت، دست کم یک قدم بالاتر از قبل، می‌برند. یک تغییر سنگین در درون خواهد بود. سطح آگاهی شما تغییر می‌کند.

تجربه چنین ارتباطاتی آسان نیست. آنها به شایستگی نیاز دارند. شایستگی با پاکی، صبوری و عدم خودخواهی و منیت اتفاق می‌افتد. یک تغییر هیچ زمانی نمی‌برد. یک گناهکار می‌تواند یک شبه تبدیل به فردی مقدس شود. شایستگی زمان می‌برد، چون با سبک‌بار کردن کارماها ارتباط دارد. افراد هرگز در یک ذات و سرشت برای همیشه ثابت نخواهند ماند. همه تکامل و رشد می‌یابند. برخی سریع هستند، در حالی که برخی تکامل و رشدِ آهسته دارند، که کاملا به بار کارمایی آنها بستگی دارد. اگر بار کارمایی کمتر باشد، سیر تکاملی معنوی بسیار سریع خواهد بود.

کسانی که ارتباطات الهی داشته‌اند یا کسانی که توانایی برقراری ارتباط مداوم با موجودات پیشرفته‌تر را کسب کرده‌اند، این الوهیت و تقدس را در زندگی واقعی نیز نشان خواهند داد. درست مثل اینکه شما بطور ناخودآگاه، ویژگی‌های دوستان خود را جذب می‌کنید، شما ویژگی‌های گوروی خود را نیز جذب می‌کنید. یک سوامی ساکن هیمالیا یک‌بار به من گفت: “تو می‌توانی یک ویژگی مشخص را در تمام افرادی که با باباجی ارتباط برقرار کرده‌اند ببینی. این خصلت و منش نیازی قوی برای درونگرایی است، برای رفتن به درون، برای پرهیز از بیان و به زبان آوردن، استقبال و پذیرش سکوت.” من این را به وضوح در پسرِ باباجی، ریچارد و آلفرد دیدم. همچنین افزایش آن را در خودم دیدم. من باید خودم را مجبور کنم بروم و با مردم صحبت کنم یا کلاس برگزار کنم. فقط دارما (وظیفه) است که تا کنون مرا به انجام کار، برای مدتی بیشتر پیش می‌برد…

تشرف به شاکتی‌پات

شاکتی‌پات یک موهبت، یک هدیه است. شاکتی پات قدرت تغییر زندگی را دارد.

شاکتی‌پات یکی از فاکتورهای اصلی مراقبه ما است. شاکتی‌پات بخشی از تِردیشن بزرگ ماست. اما اگر کسی به درستی متشرف نشود، شاکتی‌پات هیچ تاثیری نخواهد داشت. دهنده نمی‌تواند چیزی بدهد و گیرنده منفعتی نمی‌برد. مراقبه‌های قدم به قدم ما، در اصل فقط آماده‌سازی هستند. در کلاس‌ها، این شاکتی‌پات است که تفاوت ایجاد می‌کند. روی “بار کارمایی” افراد کار می‌کند و هفته به هفته آن را به طور منظم پاکسازی می‌کند و نتایج در افراد واضح و روشن است. همان مراقبه، هر بار تاثیر متفاوتی می‌گذارد. تنوع فیزیکی و مادی وجود ندارد. اما هر بار، تنوعی در تاثیر مراقبه وجود دارد.

ایمان و ثبات. این راه ماست. سبک‌باریِ کارما یک روند تدریجی است چون ما زندگی‌های بسیاری را از سامسکارا در حال سبک کردن هستیم. شاكتی‌پات، تغییردهنده زندگی است. شاکتی‌پات ارزشمند و جدی است. کسانی را که من برای دادن شاکتی‌پات، مشرف کردم توسط بابا برای من آورده شدند. تشرف افراد، نظر و تصمیم گیری من نیست. در زمان مناسب به من دستور داده خواهد شد که چه کسی را متشرف کنم، دقیقا مانندِ مورد آلفرد. من انتخاب نمی‌کنم که چه کسی را متشرف کنم. من دستورات را دنبال می‌کنم. افرادی که متشرف شدند، تغییرات اساسی در سطح آگاهی و ذات و سرشت خود، تجربه کرده‌اند. آنها می‌توانند آن را به دیگران هم بدهند. وقتی آنها شاكتی‌پات می‌دهند، آگاهی آنها با من یکی می‌شود. شاكتی‌پات مقدس است. اگر سطح عملکردی فرد به منیت تغییر کند، قدرت (شاکتی‌پات) کاملا از دست خواهد رفت.

لحظات مقدس شاکتی‌پات

شاکتی‌پات یک لطف و موهبت است. باید اتفاق بیفتد. یک مسئولیت جدی است. خلوص و ایمان باید برای ارائه موثر شاكتی‌پات همیشه برقرار شود. همچنین حضور اساتید مختلف در جلسات ما ،گواه و سندِ گویا و ملموس دیگری است. افراد آنها را می‌بینند یا احساس می‌کنند و تغییراتی در ذات و سرشت، سطح عملکردی آنها، تجربه می‌کنند. این تخیل و تصور نیست. این واقعی است. با این حال، ذهن هشیار که نمی‌تواند مسائل را فراتر از حواس درک کند، تمایل دارد که آن را انکار کرده و به عنوان تخیل و توهم دور بریزد. انکار تجربیات خود، ترجیح حرف‌های دیگران به تجربه خود، ضد معنویت است. تجربه شخصی شما، مهمترین چیز برای شماست. این درس شخصی شماست. شما باید از همان جایی که ایستاده‌اید شروع به حرکت کنید. تجربه شخصی شما همان جایی است که قرار دارید. حرف‌های دیگران هیچ ارزشی ندارند، بخصوص اگر دیگران در سطح احساسی یا عقل و هوش عادی و معمولی عمل کنند.

پیشگویی ها و راهنمایی

مثل همیشه، در طول هر سفر به هیمالیا، با یک قدیس قدیمی (نام باید محفوظ بماند – با عرض معذرت) ملاقات می‌کنم که در زندگی من بسیار ارزشمند است. او به من چیزی یاد نداده است. اما حرف‌های او همیشه با ارزش بوده است. او فالگیر و غیبگو نیست. او نه ستاره شناس و نه واعظ است. او هیچوقت آینده را پیش بینی نمی‌کند. با این حال، اولین باری که او را ملاقات کردم، گفت: “برای فرزندان مادر زمین کاری کن. آرامش ابدی خواهی داشت.”

دلربایی جذاب و خواستنی لرد کریشنا

این کلمات در ذهن من کار کردند و بعدتر به آموکر (Ammucare) تبدیل شدند، با اینکه من در آن زمان برنامه ای برای راه‌اندازی هیچ سازمان خیریه‌ای نداشتم. این مثل یک دستور یا پیشگویی بود. دفعه دوم که او را ملاقات کردم، گفت: “من عمیقا پشیمانم. من نتوانستم دخترت، آمو را ملاقات کنم. او “آمشا” (بخشی از یا آگاهیِ) لرد کریشنا بود!!!” این برای من رمزگشایی بود. آمو در روز تولد کریشنا (جانماشتامی) فوت کرد. همچنین، شب قبل از فوتش، به مادرم گفت: “مادربزرگ، من با کریشنا بازی می کنم. می توانی کریشنا را ببینی؟” مادرم گفت: “ما انسان هستیم. نمی‌توانیم خدا را به همین راحتی ببینیم.” و آمو گفت: “تو نمی‌توانی ببینی چون باکتی (عشق) تو به اندازه کافی قوی نیست. اگر از صمیم قلب دعا کنی، می‌توانی او را ببینی.” وقتی این قدیس آرزوی برآورده نشده خود را برایم گفت، این خاطرات به ذهنم آمد. این درک بهتری به من درباره آمو داد. من عمیقا احساس احترام و افتخار کردم که او آمد و به عنوان فرزندِ من در خانواده ما متولد شد.

چشمان آمو – بازتاب جاودانگی

سومین موضوع مهمی که این قدیس به من گفت همین یک سال پیش بود. او گفت: “در روزهای آینده، تو به صراحت و روشنی شیوا را نشان خواهی داد. آتش از چشمان تو جاری خواهد شد. تو بسیاری را فقط از طریق چشمانت صعود می‌دهی. تو جان‌های بسیاری را از طریق شاکتی‌پات تغییر خواهی داد. تو نمی‌توانی مدت طولانی پنهان شوی.” به شوخی گفتم: “سوامی عزیز، اجازه دهید تا زمانی که می‌توانم پنهان شوم. این درون گرایی، با من جور است.” خندید و گفت: “صبر کن و ببین چه پیش می‌آید.” تمام آنچه او گفت اتفاق افتاده است. او یکی از بزرگترین خیرخواهان من است و در هیمالیا در انزوای نسبی زندگی می‌کند. همانطور که او گفت، مراقبه پاور آف پیوریتی (قدرت خلوص) در حال ترجمه به چندین زبان است – افراد حس می‌کنند برای گسترش عشق می‌خواهند ملحق شوند، خدمت کنند.

در همین حین، مراقبه دیگری به نام ۳۶۰ درجه به من داده شد. چیزهای بسیار بیشتری در راه است. هر کدام توانایی تغییر جان ها را دارد. دلیل اصلی لطف و رحمت است. لطف و رحمت را نمی‌توان خلق کرد. باید اتفاق بیفتد.

لطف و رحمت مانند صمیمانه‌ترین هدیه‌ای است که بطور عمیق
قلب را تحت تاثیر قرار می‌دهد. زیبایی آن را نمی‌توان نادیده گرفت …

تمام کسانی که آنها را به شاکتی‌پات مشرف کردم، با همان قدرتی که اگر بطور حضوری بودم شاکتی‌پات می‌دادم، آن را ارائه می دهند. درست مثل بچه میمون که به مادرش می‌چسبد و به طور خودبخود به بالاترین شاخه می‌رسد، در راه ما، شاگرد فقط با محکم چسبیدن به گورو تاتوا (اصل و حقیقتی که گورو نامیده می‌شود) از نظر معنوی به بالاترین درجه می‌رسد.

من هنوز خلوت و آزادی خود را حفظ می‌کنم. هنوز برای زندگی‌ام کار می‌کنم (این نوشته مربوط به سال ۲۰۱۰ است که موهانجی همچنان در دنیای تجارت مشغول به کار بوده است). حواسم هست که وجودم متواضع و فروتن باشد. هیچ کس برای جلسات مراقبه پاور آف پیوریتی تبلیغ نمی‌‌کند. کاملا رایگان است. کلیه کمک‌های مالی داوطلبانه پس از پرداخت هزینه‌های محل برگزاری، برای امور خیریه استفاده می‌شود. همه چیز ثبت و ممیزی می‌شود. همه کسانی که شرکت می‌کنند تشویق می‌شوند که تجربیاتشان را در دفتر خاطرات معنوی خود بنویسند، چون در دنیای فروش زورچپانی، حرافانِ زیبا سخن، آنها را شستشوی مغزی خواهند کرد تا تجربه خود را بی‌ارزش کنند و آنها را به این باور برسانند که این فقط تخیل و تصور بوده است. من هرگز تعداد نفرات را نمی‌شمارم. فقط می‌گویم: “این برنامه به صورت رایگان در دسترس است. استفاده از آن به اختیار شماست.” این سبک زندگی کمک می‌کند تا عدم تعصب و از خودگذشتگی را حفظ کنم. این به من کمک می‌کند بدون هیچ انتظار و توقعی، آزاد و رها بمانم. زندگی نامشروط، رهاییِ حقیقی است!!!

بنابراین، عزیزان من، راه پیش رو راه طلایی برای نسل ماست. تغییرات انرژی در جهان همین حالا، همین جا توسط ما در حال تجربه شدن است. تغییر در حال رخ دادن است. تغییر در آگاهی واضح و آشکار است. کاری برای انجام دادن نیست. فقط در لحظه حال باشید. فقط با هر فکر، کلام و عمل همراه باشید. کاملا هشیار باشید. همیشه فقط عشق بی‌قید و شرط را ابراز کنید. با ایمان و تسلیم مطلق زندگی کنید. در برکت و سعادت زندگی کنید.

همیشه دوستتان دارم، موهانجی
آتش، درخشش و سبکیِ انحلال و فنا را دنبال می‌کند.
it_ITItalian