باباجی فراتر از توصیف – قسمت دوم

فراتر از زمان و مکان، فراتر از توصیف، گورو حضور دارد …
سجده خاضعانه در خاک پای او …

تمام افکار و کلماتم در ارتباط با این بلاگ را تسلیم قدوم باباجی می‌کنم. اینکه موهان از آواتاری مانند باباجی بنویسد، مثل این است که قطره آبی مفهوم اقیانوس را بیان کند. همه آنچه سعی می‌کنم انجام دهم، تلاشی فروتنانه برای بیان تجربه‌ام با باباجی است – اگر اصلا این بلاگ هرگونه تاثیری در شما ایجاد کند، اعتبارش از آن باباجی است. این مطلب ادامه بلاگ قبلی با همین عنوان می‌باشد.

تجربه بعدی‌ام با باباجی احتیاج به کمی مقدمه چینی دارد.

کم و بیش کل سال ۲۰۰۵ بیکار بودم و بحران شدید مالی را تجربه می‌کردم. با این حال، در همین زمان زندگی معنوی‌ام واقعا در حال شکوفایی بود. پس از دوران کاری بسیار سخت در عراق در سال ۲۰۰۴، با وجود شورش و تهدیدات جانی، بدون شغل و بدون هیچ کار خاصی برای انجام دادن به غیر از فعالیت‌های خیریه، به آرامش نسبی خانه در هند برگشته بودم. تصمیم گرفته بودم هر بحرانی پیش بیاید، حتی یک ریال هم از سرمایه خیریه برای مقاصد شخصی استفاده نکنم. با وجود تمام مشکلات به شدت به این تصمیم پایبند بودم.

در آن زمان با یک گورو و آشرام او در ارتباط بودم (برای جلوگیری از هرگونه مزاحمتی از بیان نام او خودداری می‌کنم). او بیشتر برایم مثل یک برادر معنوی بود. او هم در فعالیت‌های خیریه بسیاری مشارکت داشت که موضوع اصلی مورد علاقه من بود. به غیر از آن، هیچ گونه تبادل دانش و انرژی بین ما وجود نداشت. همچنین بشکل موقت و بطور رایگان مشغول امور ساده اداری آشرام بودم و گاهی هم با این گورو در رفت و آمدهایی که به اطراف داشت همسفر می‌شدم. افراد زیادی که به دیدن او می‌آمدند را ملاقات کردم و آشنایی های بسیاری در آن دوران ایجاد شد. بیشتر آن ارتباطات به همان سرعتی که به وجود آمده بودند، ناپدید شدند.

گمنامی و ناشناسی نسبی امکان تامل عمیق در مورد خود را فراهم آورد.

در یکی از این قبیل مناسبت‌ها، مردی آمریکایی به نام ریچارد و دوستش کتی از انگلیس را ملاقات کردم (اسامی جهت ناشناس ماندن افراد تغییر داده شده‌اند). آمده بودند که این گورو را ملاقات کنند. ریچارد بزرگ جثه، ورزشکار و با هیکلی ماهیچه‌ای بود در حالی که کتی خجالتی و آرام بود. در طول اقامتشان در آنجا چند باری آنها را دیدم و هر کجا می‌دیدمشان با آنها تعامل مختصری داشتم. کتی یک هفته در آنجا اقامت کرد در حالی که ریچارد دو هفته ماند.

روزی که کتی آنجا را ترک می‌کرد، پس از گرفتن برکت از گورو، همراه با ریچارد به اتاقی که نشسته بودم آمدند. کتی نزد من آمد و گفت: “نمی‌دانم چرا ولی این طور احساس می‌کنم که اگر بدون این که برکت شما را دریافت کنم اینجا را ترک کنم، سفرم ناتمام و ناقص خواهد بود.” ریچارد هم با او‌ آمده بود. او ایستاده بود. بلند شدم و کف دستم را روی سرش گذاشتم (اگر چه که در حال حاضر، در طول شاکتی پات و جلسات مدیتیشن خیلی از شما چنین تجربیاتی داشته‌اید، لطفا توجه کنید که این اتفاق با کتی خیلی وقت پیش رخ داد، در زمانی که خیلی مانده بود تا هرگونه کلاسی برگزار کنم و کاملا ناشناس بودم. اساسا موجودیت نداشتم). انرژی بسیار نیرومندی از دستم شروع به جریان کرد – او شروع به لرزیدن کرد و به حال خلسه رفت. کمکش کردم بنشیند و بدین ترتیب برای مدتی در همان وضعیت خلسه باقی ماند. ریچارد شاهد این اتفاق بود. هیچ شخص دیگری در اتاق نبود.

در حالت متعالی وجود، واقعیتها دگرگون می شوند …

در حالیکه کتی در کنارمان در خلسه ای عمیق بود، ریچارد از من پرسید “آیا اجازه دارم دستت را بگیرم؟” گفتم “حتما” هر دو نشستیم و او دستم را گرفت و بوسید. به وضوح تحت تاثیر قرار گرفته بود ناگهان هیجان زده فریاد زد: “مسیح بود!!! مسیح بود!!! مطمئنم!!! او به کتی برکت داد. چه انرژی قدرتمندی!!! چقدر عشق!!!” چندین بار از من تشکر کرد و دستم را برای حدود ۳۰ دقیقه گرفت تا وقتی که کتی از حالت خلسه‌اش خارج شد. در چشمانش اشک جمع شده بود. مرا بغل کرد و گفت: “اگر این درخواست را از شما نکرده بودم، این تجربه را از دست می‌دادم. همیشه به راهنمای درونم اعتماد می‌کنم. هر وقت شما را اینجا می‌دیدم، همیشه حس می‌کردم که یک راز خاموش هستید. شما آنچه که به نظر می‌آیید نیستید. عمق وجودتان در چشمان شما پیداست. الان می‌فهمم چه کسی هستید. خیلی سپاسگزارم.” خندیدم و گفتم: “کتی، من مثل یک ظرف خالی هستم، بستگی دارد چه چیزی مرا پر کند. موهان اصلا وجود ندارد. به همین سادگی.” ریچارد بلند شد و مرا بغل کرد. کتی و ریچارد هر دو گریه می‌کردند. تا امروز هیچ وقت دیگر کتی را ندیدم. با این حال از آن روز به بعد با ریچارد که بعد از رساندن کتی به فرودگاه به آشرام برگشت، خیلی نزدیک شدم. دوستی ما با برکت های بسیار و غیر قابل پیش بینی اساتید ادامه پیدا کرد.

آتش معنویت عمیق ما را حفظ و حمایت می کند …

ارتباط با باباجی – داستان ریچارد

ریچارد متولد آمریکا بود. کودکی بغرنج و دوران جوانی آشفته‌ای داشت. مثل یک یاغی بزرگ شد که با یک چیز یا همه درگیر بود. تمام روابطش آشفته و نابسامان بود. انواع درگیری‌ها، مشکلات و پرونده‌های پلیسی داشت. به این صورت در حالی که زندگی بی‌هدف و بی‌مسئولیتی را پیش می‌برد، یک روز وارد یک مغازه کتابفروشی شد تا برای دوست دخترش کارت تبریک انتخاب کند. به محض اینکه وارد شد، قفسه کتاب های تازه رسیده را دید. یک کتاب خاص با عکس یک مرد جوان نیمه عریان که بصورت چهار زانو نشسته بود، توجهش را جلب کرد و درست کنار کتاب مردی ایستاده بود که تصویرش روی جلد کتاب بود، با همان لباس و به صورت نیمه برهنه. خیلی تعجب کرد. هرگز چنین لباسی در زندگی‌اش ندیده بود. و با خودش فکر کرد شاید این یک جور مراسم امضای کتاب باشد و این شخص ممکن است در حال تبلیغ کتاب خودش باشد.

ریچارد هیچ وقت علاقه‌ای به هیچ نوع کتابی نداشت. بنابراین به قسمتی از کتابفروشی که کارت های تبریک قرار داشت رفت. کارت مورد نظرش را انتخاب کرد و درحالیکه به سمت صندوق پرداخت می‌رفت، دوباره آن مرد را دید که همچنان کنار کتاب ایستاده بود. در کمال تعجب دید که هیچ کس دیگری در آنجا به او توجه نمی‌کند، حتی از سر کنجکاوی مزاحم او نمی‌شود. برای چنین مغازه شلوغی این خیلی عجیب بود. وقتی ریچارد به او نگاه کرد، لبخندی زد و با اشاره گفت بیا نزدیک. ریچارد به طور ناخودآگاه به سمتش رفت. ریچارد را به اسم صدا کرد. شوکه شده بود. فکر کرد “این مرد نیمه برهنه مرا از کجا می‌شناسد؟!” نگاهی انداخت که اسم کتاب را بخواند. نوشته بود: “باباجی”. این هیچ معنی برای ریچارد نداشت. مرد نیمه برهنه شروع به صحبت کرد: “حالت چطوره ریچارد؟” در آن لحظه ریچارد متوجه شد که نمی‌تواند صحبت کند. زبانش حرکت نمی‌کرد. مرد لبخند زد و به صحبت ادامه داد. او همه وقایع مهم زندگی ریچارد را تعریف کرد، انگار کتاب زندگی ریچارد جلویش باز باشد. ریچارد کاملا مات و مبهوت شده بود. سپس گفت: “دوباره همدیگر را خواهیم دید. چیزهای خیلی بیشتری به تو خواهم گفت که تو باید بدانی و دنیا باید بداند.” به محض اینکه این را گفت ریچارد نتوانست هیچ جا او را پیدا کند. او ناپدید شد!

ریچارد از شگفتی گیج شده بود. نمی‌توانست درک کند چه اتفاقی برایش افتاده است. از ترس این که شنونده‌ها مسخره‌اش کنند، با یک نفر هم در مورد این اتفاق حرف نزد. او این راز را کاملا محرمانه نگه داشت. (باید این را به خاطر داشته باشیم که ریچارد به هیچ عنوان مذهبی، معنوی یا متمایل به معنویت نبود. هیچ‌گاه دوستی هم از این نوع نداشت.)

روزها گذشتند. ریچارد شروع به دریافت پیام‌های زیادی بطور تله پاتی از این مرد کرد. خیلی وقت‌ها ناگهان مرد را می‌دید که در کنارش ایستاده، حتی وقتی داخل خانه بود و همه درها قفل بودند. تمام آنچه ریچارد می‌دانست این بود که نام این مرد باباجی است و خیلی خاص است. بعضی از پیام‌ها به صورت پیشگویی بودند از وقایعی که دیر و زود در زندگی‌اش و یا اطرافش اتفاق افتادند یا اتفاق خواهند افتاد. به این صورت روز به روز ارتباط ریچارد با این مرد اسرار آمیز بیشتر شد. زندگی‌اش هم به سرعت تغییر کرد. هشیار، آرام و موقر شد، حتی شروع به مراقبه کرد! از مشاور جدیدش کلمه به کلمه اطاعت می‌کرد. و هر کجا نافرمانی می‌کرد در نهایت منجر به دردسر جدی می‌شد.

خداوند مراقبت می‌کنند … اما چه کسی سپاسگزاری می‌کند !!!!

یکی از این قبیل موارد این بود که: ریچارد ماشین جدیدی خریده بود و به دوست دخترش قول داده بود که آن روز او را با ماشین جدیدش به کنار دریا ببرد. باباجی به او گفت: “امروز رانندگی نکن و در خانه بمان.” او تصمیم گرفت که پیشنهاد باباجی را ندیده بگیرد و به سر قرارش برود. به محض این که وارد جاده شد تصادف کرد. با اینکه خودش آسیبی ندیده بود، ماشین جدید زیبایش بشدت خسارت دیده بود.

در یک مورد دیگر، باباجی به او گفت دوست دخترش را در یک صبح بخصوص نبیند. توجه نکرد و به دیدن او رفت. آنها در نهایت سر موضوع احمقانه‌ای دعوایی اساسی کردند و دوست دخترش از سر عصبانیت شیشه ماشین نوی او را خرد کرد. یک بار دیگر اهمیت اطاعت از دستورهای باباجی به او یادآوری شد.

و یک روز باباجی به ریچارد گفت که به یک منطقه خاصی در صحرا برود و تمام شب را در آنجا مراقبه کند. ریچارد این بار هیچ مقاومتی نکرد چون در این زمان درسهایش را خوب یاد گرفته بود. در حال مراقبه ناگهان به درون یک سفینه فضایی ربوده شد و با بیگانگانی بسیار تکامل یافته ارتباط شگفت انگیزی برقرار کرد. این اتفاق دو بار دیگر هم تکرار شد. و هر بار که اتفاق می‌افتاد ریچارد متوجه می‌شد چیزی در درونش به سمت بهتر شدن، تغییر می‌کند. میزان لطافت درونی‌اش چندین برابر می‌شد.

خیلی زود شروع به سخنرانی و برپایی کلاس‌هایی در مورد زندگی، معنویت و زندگی سالم کرد. روز به روز مخاطبینش زیاد می‌شدند. این باعث تعجب او بود چون هیچ پیش زمینه و یا تحصیلاتی برای پرداختن به موضوع بحث را نداشت ولی با این حال همه چیز به نظر بسیار آسان و بی دردسر بود. طبیعتا منیت او شروع به باد شدن کرد. حس می‌کرد بهتر از بقیه کسانی است که در سطح احساسات عادی هستی، زندگی می‌کنند و از حس گناه و تقصیر، اضطراب و ترس رنج می‌کشند. هر بار که کلاسی داشت و یا سخنرانی می‌کرد، باباجی را می‌دید که حضور داشت و او را بدون دخالتی تماشا می‌کرد. انگار که باباجی همانند یک ناظر، اطمینان پیدا می‌کرد که شاگردش همه چیز را بخوبی انجام می‌دهد. ریچارد خیلی خوب می‌دانست که باباجی از طریق او آگاهی را به دنیا منتقل می‌کرد. احساس غرور می‌کرد چون از بین میلیون‌ها نفر او انتخاب شده بود. آهسته و پیوسته، منیت ریچارد همراه با محبوبیتش بزرگ و بزرگ تر شد.

الهام منجر به اعتماد بنفس می‌شود. وقتی اعتماد بنفس منتهی به منیت می‌شود، انسان سقوط می‌کند …

یک روز همه چیز آماده یک برنامه زنده تلویزیونی با تماشاچی حضوری بود. وقتی برنامه شروع شد و ریچارد روی صحنه می‌درخشید، ناگهان متوجه شد که استادش حضور ندارد. در همه آن روزها فقط ریچارد می‌توانست او را ببیند، هیچ‌کس دیگر نمی‌توانست. ولی حالا ناگهانی هیچ‌کجا نمی‌شد او را پیدا کرد! بنابراین ریچارد ایستاده روی صحنه با ذهنی خالی آنجا بود. احساس می‌کرد که انگار روح از بدنش رفته است. پوسته خالی بود که هیچ چیز برای عرضه نداشت. نمی‌دانست چه بگوید و چه بکند. به اجبار برنامه تلویزیونی لغو شد، که این ضرر مالی، بی‌آبرویی و رسوایی برای ریچارد به بار آورد. شغل جدید سخنرانی و موعظه ریچارد بدون هیچ امکان ترمیم نابود شد! و منیتش به طور کامل خالی شد. وقتی همه آنجا را ترک کردند، باباجی ظاهر شد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. ریچارد درس تلخی را فهمید، به پای باباجی افتاد و گریه کرد. باباجی گفت: “منیت مانع بین انسان و خداست. حس مالکیت باعث جدایی از حقیقت ابدی می‌شود. هرچه با منیت بزرگتر شوی، ورود به دنیای من برایت سخت‌تر خواهد بود. به منیت نباید اجازه داد در وزن و اندازه رشد کند. خدمت باید همیشه خیرخواهانه و بدون حس مالکیت باشد. هدف باید خالص و بدون توقع باشد. وقتی منیت ظاهر شود رحمت خدا ناپدید می‌شود.” ریچارد این حقیقت را به روش سختی یاد گرفت. بعد از این ماجرا باباجی از او خواست وسایلش را بردارد و به هند برود. او این کار را کرد و آنجا ما یکدیگر را ملاقات کردیم.

اولین ارتباط من

ریچارد بعد از ماجرای کتی، خیلی به من نزدیک شد. تا آن زمان بی‌توجه به افراد اطرافش از جمله من، سرش فقط به کار خودش بود. در روز اولین ارتباط من با باباجی، من و ریچارد در حال صرف شام در آشرام بودیم. گوروی آن آشرام در سفر بود. من و ریچارد هر دو در دو اتاق مجاور هم در یک مهمان سرا در نزدیکی آشرام اقامت داشتیم. کتی چند روز قبل رفته بود. در این مدت من و ریچارد داستان‌ها و تجربه هایمان را با هم قسمت کرده بودیم – یک حس احترام مشترک بین ما به وجود آمده بود. او گفت می‌تواند ببیند که چندین استاد از طریق من کار می‌کنند و این امر عمیقا او را تحت تاثیر قرار داده است. دائم تکرار می‌کردم که: “همه اساتید یکی هستند و من یک ظرف خالی هستم. من همه را در بردارم .”

بواسطه بالهای زمان، ما دوباره و دوباره ملاقات می‌کنیم …

آن شب هنگام صرف شام ناگهان دستوری را بطور تله پاتی دریافت کردم که “به اتاق پوجا بیا” (اتاق دعا و عبادت). فورا بلند شدم، به ریچارد چیزی نگفتم، دستها و دهانم را شستم و به اتاق پوجا رفتم. نشستم و شروع به مراقبه کردم. فکر کردم شریدی سای بابا مرا صدا کرده، از آنجا که در آن موقع با روش او آشنا بودم (در آن زمان چندین بار با شریدی سای بابا ارتباط داشتم و راهنمایی‌هایش را به صورت تله پاتی دریافت کرده بودم). روش او همیشه ناگهانی و خیلی واقعی بود. به محض اینکه آماده مراقبه شدم، دوباره صدا گفت: “مراقبه نکن. دارم روی تو کار می‌کنم”. بلافاصله حباب های عجیبی از همه سلول‌های بدنم شروع به بالا آمدن کردند. احساس می‌کردم این حباب ها بالا آمده، انبوه شده، بهم فشرده شده، حرکت کرده و می‌ترکیدند. احساس کردم انگار کسی درونم را ماساژ می‌دهد. این حالت چند دقیقه ادامه داشت. در همین حال، صدا در مورد سلسله اساتید من (Tradition)، راه من و اهمیت راه طلایی توضیح داد که یعنی راه شیوا – راه بودن بی کم و کاست، خنثی شدن، فنا و انحلال کامل. ناگهان کنجکاوی در ذهنم بوجود آمد که چه کسی در حال انجام این کار و انتقال این اطلاعات عظیم به من است. پرسیدم: “بابا این شما هستید؟” فورا تصویری زودگذر از باباجی در حالت نیلوفر در شهود درونم ظاهر شد، یک لحظه ماند و ناپدید شد. غافلگیر شدم. قبلا هرگز با باباجی صمیمانه صحبت نکرده بودم و برایم پذیرش این که این اتفاق واقعا در حال رخ دادن بود آسان نبود. “کار کردن” باباجی روی من همراه با انتقال آگاهی ادامه داشت.

بعد از مدتی دوباره در ذهنم شک بوجود آمد: “آیا به اشتباه افتاده‌ام یا این واقعا باباجی است؟” کاملا احمقانه دوباره سوال کردم: “باباجی آیا این واقعا تو هستی؟ نمی توانم این اتفاق را باور کنم.” حرکات و تغییرات درونم فورا شروع به فروکش کردند. پیام ها متوقف شدند و همه چیز ساکت شد. سکوت مطلق. بدون هیچ حرکتی. احساس کردم حتی تپش قلب و تنفسم هم متوقف شدند. همان طور مدتی نشستم، در تمام مدت متوجه حالت کاملا شفاف و آگاهی با محدودیت کمتر خود بودم. به یاد ندارم چه مدت آنجا نشستم.

وقتی همه چیز فروکش کرد و متوقف شد، بعد از چند دقیقه، بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. حالا اواخر شب بود. همان طور که به سمت دروازه آشرام می رفتم، که حدود ۹۰ متر با اتاق پوجا فاصله داشت، ریچارد در کنار دروازه ایستاده بود. به محض دیدن من لبخند زد و پرسید: “پس شک کردی که آیا او باباجی بود؟” حتما می‌توانید شوکه شدن من از این سوال را تصور کنید. مردی ایستاده در فاصله‌ای خیلی دور، براستی همه آنچه را که برایم در اتاق اتفاق افتاده بود را فهمیده بود – و همین که در سکوت. کل ارتباط تله پاتیک بود و ریچارد همه را می‌دانست!!! این برایم یک مکاشفه و الهام بود. متوجه شدم که چقدر قوی به باباجی وصل بود. شروع به درک بهتری از جایگاه ریچارد و معنی سکوت ذاتی‌اش کردم. احترام من در قبال او چندین برابر شد. همچنین متوجه شدم که وقت زیادی را که با من و برای من می‌گذارد هم برنامه ریزی باباجی بود و عمیقا احساس احترام و افتخار کردم. براستی باباجی بی‌نهایت رسیدگی و مراقبت می کند. باباجی یعنی مهربانی و شفقت.

اساتید بزرگ، از طریق هزار چشم، پیشرفت هر روح را
نظارت می‌کنند … عشق بی‌قید و شرط تجلی آن است.

یک هفته بعد از هم جدا شدیم و به دوبی برگشتم. ریچارد به منزل موقتش در شهری کوچک در هند رفت و یک ماه بعد برایم عکس زیبایی از باباجی به همراه یک یادداشت فرستاد: “به هر کسی که این عکس را هدیه داده‌ام، باباجی ظاهر شده است. می‌توانم ببینم که باباجی خیلی تو را دوست دارد.” عمیقا از ابراز عشق خالصانه ریچارد تحت تاثیر قرار گرفتم. سپاس عمیقم را به او ابراز کردم.

در دوبی وارد شغل جدیدی شدم- به عنوان مدیر عامل یک شرکت تدارکات. وضعیت شروع به بهبود کرد ولی بین سال های ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۷ هیچ ارتباطی با باباجی نداشتم. اگرچه در آن زمان تجربه شیوا داشتم که آن را در بخش سوم این سه گانه شرح خواهم داد. تغییرات بزرگ درونی در ارتباط با معنویت در من ایجاد شد. با وجودی که هنوز برقراری تعادل بین تحولات معنوی در حال وقوع با سرعت موشک و کارهای زمینی خیلی سخت بود، تصمیم گرفتم برای امرار معاش کار کنم. می‌خواستم از هرگونه وابستگی دوری کنم. معنویت همیشه برای من خیلی محرمانه و مقدس بوده است که تصمیم گرفتم که هرگز برای زندگی‌ام آن را نفروشم. هر وقت کسی به دنبال آگاهی یا راهنمایی معنوی به من مراجعه می‌کرد، همیشه هر آنچه را که می‌توانست دریافت کند بدون هیچ توقعی، با حفظ خلوص کامل به او دادم.

خلوص، ستون فقرات معنویت است. امیدوارم به لطف اساتید برتر، بتوانم این خلوص را تا روزی که بدنم را ترک می‌کنم حفظ کنم. عدم خشونت در فکر، کلام و عمل و همچنین خدمت خیرخواهانه، ما را ورای همه محدودیت‌های ساخت بشر، در معنویت پیشرفته‌تری تثبیت می‌کند.

بدهی ما در قبال مادر زمین فقط از طریق
خدمت فداکارانه صاف می شود.

بنابراین در دوره زمانی که در بالا به آن اشاره کردم غرق در کار خودم و همچنین تمرینات معنوی مختلف بودم که توسط اساتید، با ظرافت و مهربانی هدایت می‌شد. همچنین بر این نکته تاکید داشتم که هر زمان که بتوانم به دیدن اساتید معنوی که هنوز زنده و در جسم بودند رفته و به آنها ادای احترام می‌کردم. از آنجا که هنوز پول کم بود ، کلاس‌های معنوی غیر رایگان زیادی شرکت نکردم. هر زمان که با یک استاد معنوی زنده ملاقات یا برخورد داشتم، این کار را با تسلیم مطلق و ارادت کامل انجام دادم. تنها زمانی که ذهن خود را خالی کنیم می‌توانیم دریافت کنیم. اگر با ذهنی پر شده به حضور یک گورو برویم، او چه چیزی می تواند به ما اعطا کند؟

در این بین عمیقا به سای بابا وصل شدم و چند تجربه فوق العاده داشتم از جمله چند بار سرازیر شدن خاکستر مقدس و شهد از چاکرای تاج سرم و غیره. تا جای ممکن سکوت و گمنامی را حفظ کردم. هیچ گاه در مورد معنوی بودنم با کسی صحبت نکردم – فکر کردم این امر بسیار مقدس تر از آن است که با کلمات بتوان بیان کرد چرا که کلمات خیلی محدود هستند.

عشق اساتید را نمی‌توان با کلمات توضیح داد، باید تجربه شود …

فعالیت های موسسه خیریه‌ام بدون هیچ مانعی پیش می‌رفت و افراد زیادی از نقاط مختلف دنیا در آن فعالیت‌ها با من همراه شدند. با این حال تمرینات معنوی‌ام بیشتر خصوصی بود و فقط تعداد کمی در جریان بودند. در آن زمان نیاز به درون گرایی در من بطور قدرتمندی در حال ریشه گرفتن بود و هرگونه نمایش عمومی از معنویت حس انقباض در درون ایجاد می‌کرد. بنابراین از اجتماعات دور ماندم و در حوضچه‌ی معنویت درونم شنا می‌کردم – خیلی از این وضعیت راضی بودم.

در سال های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ بارها از دغل بازی‌ها، فریبکاری‌ها، دروغ‌ها، خیانت‌ها و رفتارهای منفی مشابه در زندگی شهری، سرخورده شدم. احساس می‌کردم که در این دوندگی و رقابت سخت برای امرار معاش، وصله ناجور هستم. دلم می‌خواست از همه اینها خارج شوم. دیگر هیچ چیزی که شهر ارائه می‌کرد، برایم جذاب نبود. هیچ علاقه‌ای به زرق و برق زودگذر و روابط ساختگی زندگی شهری احساس نمی‌کردم. در واقع سه بار در مناسبت‌های مختلف که دلسردی درونم به اوج خود رسید به هیمالیا رفتم تا بقیه زندگی‌ام را آنجا بگذرانم. هر بار با پیامی مشابهی برگردانده شدم: “کارهای زیادی برای این دنیا داری که انجام دهی.” این پیام در آن زمان برایم مفهومی نداشت. اما هر بار بر می‌گشتم و خودم را غرق در کار و فعالیت‌های خیریه می کردم درحالیکه زندگی معنوی‌ام را به معنی واقعی کلمه سربسته و در خفا نگه داشتم.

یک چیز که آن زمان متوجه شدم این بود که لازم نیست جایی بروی. معنویت هر جا که باشی اتفاق می‌افتد. همه آنچه نیاز داری صلاحیت، شایستگی و تسلیم کامل بدون منیت است. گمنامی به نظارت و مهار منیت و وصل ماندن کمک کرد.

در طول سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ اغلب به حالت ذهنی کاملا خالی می‌رسیدم. حتی اسم و هویتم را هم نمی‌دانستم. سابقه داشتم که امضایم را فراموش کنم. هرگونه هویتی پاک می‌شد. خوشبختانه این وضعیت معمولا فقط یکی دو روز طول می‌کشید. طولانی‌ترین زمانی که طول کشید یک هفته بود. هر بار اتفاق می‌افتاد، با یک آگاهی تازه و جدیدی از آن بیرون می‌آمدم. مثل این بود که پروانه جدیدی از پیله بیرون می‌آید. هر بار چنین حالت تهی و خالی، تحول و ارتقا آگاهی بود و نوعی دگردیسی بود.

سخت ترین قسمت این بود که توضیح وضعیتم برای هیچ یک از همکارانم ممکن نبود از آنجا که این قطعا در شرح وظایف کاری یک مدیرکل مسئول در هیچ سازمانی نبود. با لطف اساتید، با محافظت و برکت آنها، هیچ حادثه ناگواری در آن زمان‌های خلا اتفاق نیفتاد. این هم آگاهی دیگری بود: هر زمان یک جوینده تحت تاثیر چنین دگردیسی‌هایی قرار می گیرد، اساتید کنترل کامل را به دست می گیرند. آنها محافظت می کنند. این تجربه من است. در اصل نیاز نداریم به هیچ گورویی در جسم نزدیک باشیم. محافظت تضمین شده است. چنین تغییراتی در هر فردی طبیعت متفاوتی دارد. گاهی خیلی شدید هستند.

در مورد من قبل از شروع این تغییرات، دچار یک سری حوادث بنیادی و سرنوشت ساز شدم، که می توان آن را “حذف‌های مداوم” نامید. تنها دخترم را در تصادف ماشین از دست دادم، از همسرم جدا شدم، اموالم به سرقت رفت، پس اندازم را در یک معامله ملک از دست دادم، شغلم را از دست دادم، همچنین دچار یک آلرژی پوستی آزار دهنده شدم که اجازه خوابیدن یا پوشیدن لباس‌هایی از موادی خاص را نمی‌داد. مجبور بودم هر یک ساعت لوسیون استفاده کنم ولی همچنان بسیار دردناک بود. در مجموع، زندگی تبدیل به یک سری رنجهای تلخ شده بود. معمولا در چنین زمان‌های رنج عمیق تنها هستیم. همچنین هم بدون دوست و رفیق بودم. به این ترتیب همه چیز از من کنده شده بود، تمام ‌راحتی‌های فیزیکی برداشته شده بودند، و با تمام این اوصاف، در این زمان معنویت اوج گرفت. سطوح آگاهی به ابعاد متفاوتی رسید. اساتید سر و سامان دادند.

زمان و فضا در کنترل ما نیستند …
با این حال زمان و فضا ما را متحد می‌کند.

در یک بعدازظهر، بعد از غذا، احساس کردم حس‌هایم کرخت و لمس شده‌اند. در دفترم در دوبی بودم. تصمیم گرفتم به خانه بروم و استراحت کنم. سوار ماشینم شدم و به طرف خانه به راه افتادم. در طی مسیر متوجه شدم که یک نفر با من صحبت می‌کرد، و انجام نوع خاصی از تنفس را به من آموزش می‌داد، که در همان حال که رانندگی می‌کردم هم زمان انجام دادم. شروع کردم بیشتر و بیشتر به درون فرو رفتم، به حالتی مشابه خلسه…

سپس دستور آمد که آگاهی‌ام را به ذهن و افکار تغییر دهم. خیلی زود آنها هم شروع به فروکش کردند. به زحمت توانستم خودم را به ساختمانی که اقامت داشتم برسانم، ماشین را پارک کنم و به اتاقم برسم. به شکلی توانستم در را ببندم و روی تختم رو به سقف دراز کشیدم. گوشی موبایل که در دستم بود روی تخت افتاد. نتوانستم آن را خاموش کنم یا به حالت بی‌صدا در بیاورم. (بطور عجیبی، موبایلم کل آن بعدازظهر زنگ نخورد. بنابراین باباجی از هر نظر مراقب بود).

دراز کشیدم، خیره به سقف، در حالت خلسه کامل، انگار که فلج بودم. حتی انگشتم را هم نمی‌توانستم اگر بخواهم تکان دهم. به این صورت از ۳ بعد از ظهر تا ۹ شب ماندم. این طولانی‌ترین ارتباطم با باباجی بود. آگاهی‌ام مثل کریستال شفاف بود. بدن ثابت و بدون حرکت بود. باباجی به من خیلی چیزها گفت، یک بار دیگر درباره راهم، سلسله اساتیدی (تردیشن) که به آن تعلق دارم، یگانگی والا یا یگانگی که بین همه اساتید، هدف زندگی و تمام دانشی که ممکن است در ادامه ماموریتم در این زندگی به آن نیاز پیدا کنم. از او سوالات بسیاری پرسیدم، که او با صبر و حوصله توضیح داد (اجازه ندارم همه مکالمه را در اینجا بیان کنم و نه لازم است. آنها فقط شفاف سازی و راهنمایی بودند و نه پیش بینی‌های مربوط به آینده).

بیبا به شانه باباجی تکیه داده،
با اشک سپاسگزاری… یک عکس بی نظیر !!!!

در این بین، حدود ساعت ۸ شب، بیبا (بیلیانا) به دیدنم آمد. می‌توانستم او را ببینم که ماشینش را جلوی ساختمان پارک می‌کند (اینجا بود که فهمیدم در این حالت افزایش یافته آگاهی، یک جور دید اشعه ایکس داشتم و به راحتی می‌توانستم آن طرف دیوارها، اثاثیه و … را ببینم. آپارتمان من طبقه سوم بود). باباجی به او اجازه داد بیاید و سوالاتی در مورد مساله ای که او را چندین سال اذیت می‌کرد بپرسد (در آن زمان او به حالت خلسه‌های من عادت کرده بود و از دیدن من در آن حال تعجب نکرد، با این حال که حدود ۶ ساعت مدت زمان آن قطعا غیر عادی بود). او حتی اجازه پیدا کرد که بعضی از پیام‌ها را هم بنویسد.

ایمان و خلوص – دو ستون هستی معنوی

شب باباجی مرا ترک کرد. قبل از آن از او پرسیدم: “باباجی چطور می‌توانم به تو دسترسی پیدا کنم؟” پاسخ داد: “نگران نباش. من با تو تماس خواهم گرفت.” در یک قسمت از مکالمه، چاکرای آناهاتای (قلب) من بسیار گسترده شد و چنان عشق بیکرانی را نسبت به این استاد برتر احساس کردم که دوست داشتم به صورت تله‌پاتی به او ابراز کنم: “باباجی، عشقی عمیق به شما حس می کنم. واقعا دوستت دارم.” سریع آن را قطع کرد و گفت: “این مزخرفات را تمام کن.”– زمانی برای تعارفات وجود نداشت. هیچ چیز برای دادن و گرفتن وجود نداشت. این یک همکاری بزرگ بود. همه قسمتی از آن بودند. شروع به آگاه شدن از آن کردم.

به این صورت به مرحله دوم از ارتباطم با باباجی رسیدم. از طریق پسر باباجی، ریچارد و ارتباط خودم کاملا متوجه شدم که باباجی تنها اسمی برای نامیدن یک پدیده است. او یک انسان و یا فقط یک گورو نیست. او نماینده خداوند متعال با تمام ظرافت هایش است. کلمات قادر به توصیف او نیستند. شروع به درک کردم که هیچ چیز در مورد باباجی نمی‌دانم. در حقیقت هیچ چیزی نمی‌دانم. ما حتی قادر نیستیم سطح جایگاه و ابعاد او را درک کنیم. باباجی در لوکاها (دنیاها) و سطوح مختلف آفرینش عمل می‌کند. او هزاران موجود را راهنمایی می‌کند. او شکل یا جنسیت ندارد. نمی‌توانیم او را به هیچ شکل، فکر یا کلمه‌ای محدود کنیم. او جاویدان است. همه جا حاضر است. او همین الان همین جاست. او همه جا هست. همان طور که پسر باباجی به من گفت، “باباجی در یک بدن وجود ندارد – او در همه بدن ها حضور دارد. بعلاوه وقتی نیاز است با کسی ارتباط بگیرد او یک بدن به خود می‌گیرد که دیگری بتواند او را بشناسد و به محض این که این نیاز موقتی برطرف شد آن را دور می‌اندازد. درست همان طور که ما برای ملاقات با افراد بیرون می‌رویم لباس بخصوصی می‌پوشیم، او هم در صورت نیاز به برقراری ارتباط، یک جسم می‌پوشد.”

امیدوارم که داستان بالا به خواننده کمک کند مقداری درک و آگاهی بالاتری از استاد بزرگی که ما بخاطر شناسایی هویت، باباجی می‌نامیم داشته باشد. او بی‌نام، بی‌جنسیت، بی‌شکل و در عین حال همه جا حاضر است. با تشکر از این که تا اینجا و اکنون با من بودید. باباجی به شما برکت دهد.

اوم باباجی!

عشق به همه شما،

موهانجی

من یک ظرف خالی هستم. با این حال، من هر آنچه دارم را می‌بخشم …
nl_NLDutch