باباجی فراتر از توصیف - قسمت اول

این تلاش فروتنانه من برای بیان پدیده ای واقعا غیر قابل وصف، در قالب کلمات است. ماهاآواتار باباجی فقط یک انسان یا گورو نیست. او یک پدیده است.

باباجی فراتر از پوشش ها وجود دارد. او فقط برای تحقق یک دارمای خاص آن پوشش و شکل را به خود می گیرد.

حتی نام باباجی که معمولا در هند برای خطاب کردن بسیاری از اساتید معنوی استفاده می‌شود، هرگز نمی تواند پدیده‌ای را که ما “باباجی” می‌نامیم، تفسیر یا بیان کند. از آنجا که ما باید او را به یک اسم ربط دهیم تا دیگران درک کنند در مورد چه کسی صحبت می‌کنیم، از نام باباجی استفاده خواهیم کرد.

باباجی فراتر از هرگونه درک عقلانی است. او فراتر از کلمات و افکار است. او فراتر از انواع تئوری‌ها و تجربیات معنوی است. هر شکل یا تصویری که به او نسبت داده می‌شود از قامت رفعت او کوتاه‌تر است. او آن بی‌شکلی را بیان می‌کند. اما وقتی که انتخاب می کند پیامی را برساند، فرمی که در ذهن شماست را به خود می‌گیرد، فقط برای اینکه شما را مطلع کند که چه کسی صحبت می‌کند!!! یک استاد بی‌شکل تا زمانی که لازم باشد می‌تواند هر شکلی را انتخاب کند. ذهن انسان، وابسته به شکل، تا زمانی که فرم و شکل باورپذیری به یک پیام وصل نباشد، راضی نمی‌شود. در غیر اینصورت حتی اگر پیامی به راستی برای گیرنده معنادار باشد، به عنوان اطلاعات یا پیغام مشکوک نادیده گرفته می‌شود. برای تامین این نیاز، باباجی به اشکال قابل درک برای گیرنده ظاهر شده است، در حالی که او در حقیقت بدون فرم باقی می‌ماند. من به این حقیقت به طور بسیار عملی پی بردم.

این نوشته در مورد تجربیات و یا تاثیرات من از باباجی است. اگرچه من صلاحیت خود را برای نوشتن در مورد چنین ماهاآواتاری (تجسم متعالی) زیر سوال برده بودم، فکر کردم ممکن است تجربیات من حداقل به معدودی از جستجوگران راه معنویت کمک کند.

در این جهان بسیاری وجود دارند که از این استاد بین کهکشانی تجربیات مستقیمی داشته‌اند. تجربه هر یک می‌تواند بی‌نظیر و متفاوت باشد. این کاملا طبیعی است، چون هر یک از آنها سطح متفاوتی از پیشرفت و تکامل، شایستگی و درک را دارند. از این رو، مقایسه هیچ ارزشی ندارد. همانطور که جلوتر می‌روید لطفا این مسئله را در نظر داشته باشید.

تصویری از آن بی‌شکل. باباجی آن پدیده.

رمز و رازی به نام باباجی

اولین آشنایی من با باباجی – در این زندگی

اکثر افراد، این استاد قدرتمندِ همه جا حاضر را از طریق اثر هنریِ عظیم، برجسته و جاودان پاراماهامسا یوگاناندا با عنوان “سرگذشت یک یوگی” شناختند. در مورد من هم همینطور بود. اولین آشنایی من با باباجی در این زندگی، از طریق همین کتاب فوق العاده یوگاناندا بود. کتاب را سالها پیش در اواسط دهه ۱۹۹۰ خواندم. در مورد اساتید مختلف مطالعه کردم و مجذوب آنها شدم. نه چیز دیگری.

در سال ۲۰۰۰ تنها دخترم آمو درگذشت، که غم و اندوه عظیمی را در زندگی همه اعضای خانواده‌ی من، از جمله خودم ایجاد کرد. این سالی بود که اولین بار از هیمالیا دیدن کردم. هاردیوار، ریشی کِش، تَپووان… غوطه خوردن و فرو رفتن در رود مقدس گنگ واقعا پاکسازی کننده بود. مراقبه در غار واسیشتا، ملاقات و صحبت با قدیسین واقعی و راهبان، که هیچ خواسته‌ای از من نداشتند، کاملا جان تازه‌ای به من داد، بخصوص برای آدمی مثل من که همیشه در دنیای تجارت با رقابت شدید و روابط بسیار شرطی سر و کار داشتم. انسان اگر سودی نباشد با افراد دیگر ملاقات نمی‌کند!!! عشق بی قید و شرط هیمالیا بسیار دلپذیر و امیدوار کننده بود. این عشق امید جدیدی در من ایجاد کرد. یک هدف جدید. معنویت را در من برانگیخت. مرا به مسیری کاملا متفاوت سوق داد، که من تا آن زمان از آن تقریبا بی‌خبر بودم. راه لطافت و قدرت. راه حقیقت. راهِ شیوا.

هیمالیا

هیمالیا بسیار مرا مسحور و فریفته کرد. بعد از آن هرگز نتوانستم در مقابل وسوسه دیدار هر ساله از هیمالیا مقاومت کنم، که آن را تا به امروز هم ادامه دادم. من هنوز هر سال در سالگرد درگذشت آمو این کار را می‌کنم.

در سال ۲۰۰۰ ماتا دِوی وانامالی، مادر الهی، که تجسم شفقت و مرید بی نظیر لرد کریشنا است را ملاقات کردم. او مرا به عنوان پسر معنوی خود پذیرفت. او در تاپووان نزدیک ریشی کِش، در ساحل رودخانه گنگ زندگی می‌کند. او به من گفت: “یک پسر برای بازدید از خانه پدر و مادرش نیازی به اجازه ندارد. این آشرام نیز برای تو همین طور است. برای آمدن به اینجا نیازی به اجازه نداری. اینجا خانه تو نیز هست.” بنابراین، من “خانه” خود را در هیمالیا پیدا کردم.

من و ماتا دوی ماناوالی

با وجودی که هر سفر الهامات جدید بسیاری برایم به ارمغان آورد، اما هیچ گاه به صورت آگاهانه در جستجوی باباجی نبودم. این فکر حتی در ذهن من وجود نداشت.

در سال ۲۰۰۲، به همراه ماتاجی از معبد بادرینات بازدید کردم که در ارتفاع تقریبا بیش از ۴۸۰۰ متری هیمالیا قرار دارد. اکسیژن در چنین ارتفاعاتی کم است و من دچار تنگی نفس شدم. هوا هم خیلی سرد بود.

محل زندگی باباجی ظاهرا در نزدیکی معبد بادرینات بوده است. من از این موضوع اطلاعی نداشتم. حالا می فهمم که باباجی در همه جا حضور دارد و فقط در نزدیکی بادری اقامت ندارد. با این حال آنجا برخوردی جالب با یک قدیس ناشناس داشتم که فکر می‌کنم دیداری با باباجی بوده، اگرچه مطمئن نیستم. آیا مهم است؟ خب، این دیدار به صورت زیر اتفاق افتاد…

معبد بادرینات در هیمالیا

شبی که رسیدیم، وقتی به آسمان نگاه کردم، بالای معبد یک جسم گرد درخشان را در آسمان دیدم. شبیه یک بشقاب پرنده بود، یک یوفو. به نوعی باید در هیمالیا چیزهای عجیب یا غیر قابل توصیف بسیاری را انتظار داشت. بنابراین، این طور فرض کردم که احتمالا موجودات فضایی اساتید بزرگ هیمالیا را ملاقات می کنند. شنیده‌ام که برخی از اساتید بزرگی که در هیمالیا مراقبه می‌کنند از زمین نیستند. بنابراین، تا جایی که به من مربوط می‌شود دیدن یک یوفو کاملا محتمل بود.

صبح که شد فهمیدم کوهی در پشت معبد وجود دارد که در شب دیده نمی‌شود و در بالای این کوه یک کلبه کوچک وجود دارد. نتوانستم جاده‌ای را ببینم که به سمت این کلبه بالا برود. از ماتاجی سوال کردم و او گفت که یک قدیس پیر در آنجا زندگی می‌کند. نمی‌توانستم احتمال اینکه یک قدیس پیر در ارتفاعی بالا در کوهستان و چنین شرایط سردی مراقبه کند را درک کنم. می خواستم او را ببینم، اما بیشتر به دلیل وضعیت سلامتی‌ام، و چون نمی‌توانستم راهی برای صعود به آنجا پیدا کنم، این آرزو را به عنوان کار نشدنی رها کردم. دور روز در آنجا ماندیم و در روز سوم تصمیم گرفتیم بادری را ترک کنیم.

ماتاجی به ما گفت که بعد از نیایش صبحگاهی معبد را ترک خواهیم کرد. آن روز، معبد پر از جمعیت بود. ماتاجی اجازه داشت درست در مقابل محراب بنشیند و من پشت سر او در ردیف چهارم یا پنجم نشستم. از جایی که من نشسته بودم، به راحتی می‌توانستم ببینم که در داخل معبد چه اتفاقی می‌افتد. دعا و مراسم شروع شده بود و همه حاضران در حال تکرار مانترا و ذکر بودند. انرژی بسیار بالا رفته بود. ناگهان پیرمرد نحیفی وارد شد و از میان جمعیت مستقیم به سمت درب محراب که ماتاجی در آنجا نشسته بود رفت. همه راه باز کردند. ماتاجی خود را به یک طرف جابجا کرد و پیرمرد در کنارش نشست. وقتی او را دیدم قدرت پنهانی والایی را در درون آن بدن پیر نحیف احساس کردم. او بسیار لاغر بود، تقریبا شبیه یک اسکلت. من نشسته بودم و این مرد و مراسم را نظاره می‌کردم. وقتی دعا تمام شد، همه برخاستند که بروند. قدیس پیر از کنار من رد شد، به چشمان من نگاه کرد و ناگهان دست راست من را محکم گرفت. هر وقت این اتفاق را به خاطر می‌آورم، هنوز هم می‌توانم فشار دست او را حس کنم. چند ثانیه دستم را در میان جمعیتی که به ما فشار می‌آوردند و هل می‌دادند نگه داشت و ناگهان دستم را رها کرد و رفت. او بلافاصله ناپدید شد و هیچ کجا نتوانستیم او را پیدا کنیم. نتوانستم این قدیس را درک کنم و یا درک کنم که چرا دستم را به محکمی گرفت، عمیقا به چشمانم خیره شد و سریع ناپدید شد. همه چیز خیلی رازآلود بود.

وقتی خارج شدم، ماتاجی در بیرون منتظر ایستاده بود. وی گفت: “این سفر بسیار پر برکت است چون توانستم کنار این یوگی بزرگ بنشینم”. برای ماتاجی تعریف کردم که او با من چه کرد. او فریاد زد: “تو بسیار خوش شانس هستی. او یوگی بزرگی است که از تماس با انسان ها دوری می کند. پرسیدم “او کیست؟” گفت تو می‌خواستی با این قدیس که در بالای کوه پشت معبد زندگی می‌کند، ملاقات کنی. این همان است. از آنجا که تو نتوانستی به آنجا بروی، او پایین آمد تا تو را ببیند. چنین اساتیدی همیشه آرزوهای خالصانه سالکان را برآورده می‌کنند. ” این اتفاق برای من تجربه ای تاثیرگذار بود! نوعی مکاشفه عمیق بود. قلبم بیشتر از همیشه پر از قدردانی شد. آیا او باباجی بود؟ چه کسی می داند؟ دیگر هرگز او را ندیدم.

پسر باباجی

در سال ۲۰۰۴ با بحران دیگری در زندگی روبرو شدم. مجبور شدم از عمان نقل مکان کنم و متحمل خسارات مالی زیاد و مشکلات ناشی از آن شدم. کارم را هم از دست دادم و از همه لحاظ بجز از نظر معنوی تقریبا متزلزل بودم. در آن زمان بود که با مردی آشنا شدم که با باباجی در ارتباط دائم بود. از آنجا که اجازه افشای نام این شخص و یا محل زندگی وی را ندارم، فقط او را پسر باباجی می‌نامم.

برای اولین بار وقتی او در سفر هند و در منزل دوستم بود با او صحبت کردم. وقتی دوستم به من گفت پسر باباجی در خانه‌اش است احساس تمایل شدیدی کردم که با او صحبت کنم. در آن زمان من در دوبی بودم و خانه دوستم در هند بود. هنگامی که آرزوی قلبیم را به دوستم گفتم، او گفت “اوه، داری وقت خود را تلف می‌کنی، موهانجی. او به کسی حتی نگاه هم نمی‌کند، چه برسد به اینکه صحبت کند. او همیشه شب و روز در حال مراقبه است.” این جلوی من را نگرفت. همچنان اصرار کردم و سرانجام دوستم پیشقدم شد. در زمانی خاص تماس گرفتم که پسر باباجی نزدیک تلفن بود و دوستم جواب تلفنم را داد. می توانستم صدای او را بشنوم که چیزی در مورد من به پسر باباجی می گوید. شنیدم که می‌گفت “موهانجی از دوبی تماس می‌گیرد. او روح بزرگی است. شما باید با او صحبت کنید.” و تلفن را به پسر باباجی داد. برای اولین بار صدای او را شنیدم. حتی قبل از اینکه بتوانم بگویم “سلام”، او گفت: “اُم سای رام …اُم سای رام … اُم سای رام …” سه بار و تلفن را قطع کرد. ناگهان احساس کردم چیزی وارد سرم شد – مثل گلوله ای بود که مغزم را سوراخ کرد. دردی طاقت فرسا. بعد هم سردرد شدیدی به دنبالش آمد. حتی نمی‌توانستم چیزی را واضح ببینم. با هر تلاشی بود، خودم را به خانه رساندم و تصمیم گرفتم بخوابم. قادر به انجام کار دیگری نبودم.

ما برای درک غیرقابل لمس به آنچه ملموس است نیاز داریم. دوگانگی منجر به وحدت اجتناب ناپذیر می‌شود.

۱۵ آگوست، یک هفته بعد از صحبت او با من بود. داشتم به هند می‌رفتم. می دانستم که با پسر باباجی ملاقات خواهم کرد و به همین دلیل بسیار هیجان زده بودم. یک مقدار “خرما” با کیفیت بالا خریداری کردم و به محض فرود آمدن در هند، سعی کردم او را ملاقات کنم. کار آسانی نبود. با دوستم که میزبان او بود ملاقات کردم و او حالم را خراب کرد وقتی گفت “موهانجی، ملاقات با او آسان نیست. او در خانه ای زندگی می‌کند که تقریبا یک ساعت با ماشین از اینجا فاصله دارد. او همیشه در حال مراقبه و ارتباط با باباجی است. او هرگز با کسی صحبت نمی‌کند. حتی به مردم نگاه نمی‌کند. غذای زیادی نمی‌خورد. سکوت می‌کند و از اتاقش بیرون نمی‌آید، مگر برای کار ضروری.”. من همچنان اصرار داشتم که او را ببینم. سرانجام، او تسلیم اصرار من شد و خیلی زود در راه محل اقامت او بودم. افکار بسیاری در ذهن هیجان‌ زده من می‌گذشت. مثل کودکی بودم که در راه دیزنی لند است.

وقتی به خانه او رسیدم، انتظار داشتم یک خدمتکار یا سرایدار در را باز کند. قبل از اینکه زنگ در را بزنم، پسر باباجی خودش آمد و در را باز کرد. دهانم باز ماند. نمی دانستم چه بگویم!!! فقط همانجا ایستادم و به او نگاه می‌کردم. او سکوت را شکست “موهانجی…خوش آمدی”. تلاش کردم توضیح دهم که کی هستم و برای چه آمدم. او تلاش من را به طور ناگهانی قطع کرد و گفت “باباجی گفت که می‌آیی. منتظرت بودم. باید چیزی به تو بدهم. با من بیا.” قلبم شروع کرد به سریع تر تپیدن. با هم به سمت اتاق نشیمن راه افتادیم. همراه خود خرما آورده بودم و تحویل او دادم. گفتم “این برای شما و باباجی است.” آن را بدون هیچ حرفی گرفت. فکر کردم متوجه نشده است. آن را دوباره از او گرفتم، بسته بندی اش را باز کردم و آن را به او برگرداندم و گفتم “اینها خرمای مخصوص هستند برای شما و باباجی.” او خیلی سریع گفت: “فهمیدم” و این نشانه ای بود که او به تعارفات علاقه‌ای ندارد. با اشاره به من گفت که روی صندلی روبروی او بنشینم. خودش هم نشست.

او گفت “خوب به من گوش کن. دیشب باباجی به من گفت که خواهی آمد. او در مورد تو جزییات را به من گفت. من همه چیز را می‌دانم. من مشکلی را که در مراقبه خود با آن روبرو هستی می‌دانم.” باباجی می‌گوید “باید ذهن خود را به دو قسمت تقسیم کنی و بین آن بروی. به مقصدت خواهی رسید.” باباجی از من خواست که یک مودرا به تو یاد بدهم (علامت یا روش خاصی در اتصال انگشتان به هم برای دستیابی به جریان انرژی مورد نظر)، که قدرت تو را بیشتر خواهد کرد”.

او مودرا را آموزش داد و با صبوری آن را تکمیل کرد. از من خواست که چندین بار انجامش دهم تا اینکه راضی شد. سپس ناگهان گفت “بیا باهم مراقبه کنیم.” این واقعا غیر منتظره بود. دوستانم در بیرون منتظرم بودند و من قول داده بودم قبل از غروب آفتاب با پدر و مادرم باشم. به علاوه دوستم، میزبان پسر باباجی، گفته بود هنگامی که او شروع به مدیتیشن می‌کند چند روز بعد از آن بیرون می‌آید. چکار کنم؟ سعی کردم حدود ۳۰ دقیقه مراقبه کنم. دیدم که پسر باباجی به مراقبه عمیقی رفته است. به پای او احترام کردم و راهی خانه شدم. آن روز برای من بسیار فوق العاده بود. بیش از حد هیجان زده بودم. باباجی من را می‌شناسد و از طریق شاگرد خود حقیقتا مودرای گرانبها و دگرگون کننده زندگی را به من داده است!!! احساس کردم این به راستی یک پرش بزرگ در زندگی معنوی‌ام بود.

تغییر غیرقابل وصف

یک تغییر آگاهی

روز بعد، یک ضیافتی در محله ما انجام می‌شد. این مراسم به بزرگداشت افرادی که در انجمن خیریه یا کارهای خیرخواهانه سرآمد بودند، اختصاص داشت. من هم در این مراسم از دست یک فرد نامدار به خاطر فعالیت‌های خیریه و یا طرح‌هایی که از طریق بنیاد Ammucare انجام دادم (بنیادی که در سال ۲۰۰۳ تاسیس کردم)، مورد قدردانی قرار گرفتم. با این حال انگیزه من این جایزه نبود. انگیزه من این بود که پسر باباجی ممکن است در این مراسم حضور داشته باشد. فرصت دیگری برای اینکه در حضور انرژی او باشم. به محض اینکه به محل برگزاری مراسم رسیدم به داخل ساختمان برای جستجوی او رفتم. او را نشسته با چشمان بسته در اتاقی در انتهای سکوی مراسم پیدا کردم. هیچ کس دیگری در اتاق نبود. کنارش نشستم. وقتی حضور من را احساس کرد چشمانش را باز کرد، نگاه کوتاهی به من کرد و دوباره چشمانش را بست. هیچ چیزی از اینکه مرا شناخته نشان نداد. آنجا نشستم و به صورت ذهنی از اینکه او را بدون خداحافظی ترک کرده بودم عذرخواهی کردم. سعی کردم این پیام را به صورت تله‌پاتی منتقل کنم “خیلی متاسفم. مجبور شدم که دیروز زود بروم، بدون اینکه به شما بگویم. نمی‌خواستم مزاحم شما شوم، چون عمیقا در مراقبه بودید.” چند ثانیه بعد، ناگهان چشمانش را باز کرد و گفت “اشکالی ندارد. تعارفات را کنار بگذارید.” او پیام تله پاتی من را گرفت و به صورت کلامی پاسخ داد!!! واقعا شگفت انگیز بود. ارتباط من با او واضح بود و فهمیدم که کار می‌کند!!! ناگهان لرزش شدیدی همانند یک طوفان در درون بدنم شروع شد. همانطور که در آنجا نشسته بودم، فهمیدم که نمی توانم حرکت کنم. احساس فلج بودن می‌کردم. انرژی مانند حباب هایی در ناحیه شکمم شروع به شکل گرفتن کرد و مانند حباب های آب گازدار درون لیوان بالا آمد. احساس می‌کردم تعداد بسیار زیادی انرژی حباب مانند درون سرم شکل گرفته و در حال حرکت و ترکیدن بودند. با این وجود ترسناک نبود. در حالی که همه اینها در جریان بود، ذهن خودآگاهم و حواس فعال نیز وضعیت من و برنامه در حال اجرا در خارج از اتاق را می‌‌دیدند. آگاهی ظریفی مبنی بر این که هر لحظه ممکن است اسم من را صدا کنند تا برای تقدیر به روی صحنه بروم، وجود داشت. آگاهی از اینکه نمی‌توانم بدنم را حرکت بدهم و نیز آگاهی از اینکه چیزی بسیار قوی در درونم در حال رخ دادن است، کاملا من را جذب کرده بود. به شدت گسترده شده بودم و شاهد اتفاقات داخل بدنم و همچنین سخنرانی ها و پیشرفت مراسم در بیرون بودم. نمی‌دانم چه مدت در آنجا بودم. امیدوار بودم که پسر باباجی نجاتم دهد و کمکم کند تا لحظه ای که اسمم را صدا می‌زنند بتوانم خودم را به سکو برسانم. او هیچ کاری نکرد. به نظر می رسید که او هم در حالت خلسه است. من به طور حتم در حالت خلسه بودم. ناگهان، یک قدیس که در صحنه نشسته بود، به سرعت به اتاقی که ما نشسته بودیم آمد، بدون اینکه چیزی به ما بگوید، به آرامی دست خود را روی سر من کشید و با عجله برگشت. در عرض چند ثانیه، به حال عادی برگشتم.

در همان زمان، نام من اعلام شد و توانستم در حالی که آنها در حال توضیح فعالیت‌های Ammucare در امور فقرا و درماندگان بودند، خودم را به صحنه برسانم. بالای سکو رفتم، تقدیرنامه را دریافت کردم و داشتم بر‌می‌گشتم که مهمان اصلی از من خواست که چند کلمه صحبت کنم. نمی‌توانستم. در دنیای دیگری بودم. فقط چند کلمه کوتاه و عمدتا از طریق زبان بدن، تشکر و سپاسگزاری صمیمانه خود را برای این بزرگداشت ابراز کردم و به سرعت برگشتم به اتاقی که پسر باباجی هنوز در آن نشسته بود. او همچنان در همان حالت قرار داشت و حتی توجهی هم به حضور یا حرکات من در اتاق نکرد.

وداع و هدیه نفیس

بعد از آن نتوانستم زمان زیادی را با پسر باباجی سپری کنم. به موقع فهمیدم که او به زودی آنجا را ترک می کند. یک روز عصر نشسته بودم با پدر و مادرم گپ می‌زدم که تماسی تلفنی دریافت کردم. از شنیدن صدای پسر باباجی تعجب کردم. او طبق معمول غیر قابل انتظار بود و گفت “من امشب می‌روم. دوست دارم با شما ملاقات کنم. آیا می‌توانم برای شام به منزل شما بیایم؟” خیلی از این پیشنهاد خوشحال شدم! بلافاصله او را دعوت کردم. او با ماشین آمد. به محض اینکه وارد خانه شد، از من خواست که او را به اتاقی که پدر و مادرم محراب و چراغ روشن داشتند ببرم. در آنجا تصاویر و مجسمه‌ های زیادی وجود داشت. برای چند دقیقه در سکوت به دعا ایستاد. صدایم زد و عکسی از باباجی را به من نشان داد. می‌دانستم که برای او، این عکس مانند یک ارتباط و اتصال با باباجی بود. او هرگز حتی این تصویر را به کسی نشان هم نمی‌داد – آن را بسیار مقدس و شخصی می‌دانست. همیشه این عکس را با خود به همراه داشت. او گفت “باباجی از من خواسته که این عکس را به تو بدهم.” اوه چه غافلگیر کننده بود! می‌دانستم که این عکسی بسیار ارزشمند است. انگار که پسر باباجی داشت زندگی خود را به من می‌داد. عمیقا از عشق باباجی به خود مفتخر و فروتن بودم. بدون هیچ احساساتی، عکس را به دست من داد و گفت “مواظب این باش. باباجی با تو صحبت خواهد کرد.” نمی‌توانستم همه اتفاقاتی را که در این زمان کوتاه افتاده بود را باور کنم. در مورد شایستگی خود برای این عشق و برکت به فکر فرو رفتم. برای رسیدن به همه اینها چه کرده‌ام؟ فقط باباجی می‌داند. به هر حال من مدیون و منقلب بودم. پسر باباجی با ما شام خورد و همان شب آنجا را ترک کرد. من هرگز دیگر او را ملاقات نکردم و یا با او ارتباطی نداشتم.

احساس کردم انگار پسر باباجی توسط خود باباجی فرستاده شده بود تا مرا به راه خود هدایت کند و پس از انجام این وظیفه رفت. او در عوض هیچ چیزی از من نپذیرفت، شاید فقط شام، که بطور حتم هیچ ارزشی در مقایسه با برکتی که نثار من کرد نداشت. او با لطافت چیزهای زیادی را به من آموخت. او ذات مرا تغییر داد، بدون اینکه آن را استدلال کند. بنابراین با روح خیرخواه دیگری مواجه شدم. مسیرم شفاف تر می‌شد. شروع به شناخت سلسله اساتید (Tradition) و هدف وجودی خود کردم. عکسی که پسر باباجی به من داد، هنوز هم با من است، در محرابم- یک دارایی نفیس …

این داستان ادامه دارد …

دوستتان دارم، موهانجی

در زمان مناسب، از طریق ابزار مناسب، عامل انگیزشی اتفاق می‌افتد – که همه موهبت ها از تمرینات معنوی گذشته ما را دوباره بیدار می‌کند – هیچ چیز هرگز هدر نمی‌رود …
fa_IRPersian